.......

تابستون با تمام خوشی هاش تموم شد .من هم بر گشتم خونه ، اما انگار خونه فرق کرده بود .پدرم بیشتر اخم کرده بود ونمی خندید ،با مادرم هم زیاد حرف نمیزد .نمیدونم

توی این چند ماهه چه خبر شده بود قبلا خیلی هم دیگرو دوست داشتن ،حرف می زدند می خندیدند ، مهمونی می دادیم ، مهمونی میرفتیم ،اما دیگه از این چیز های خوب خبری نبود .

گاهی وقت ها هم صداشون بلند می شد وسرهم داد می زدند .من خیلی می ترسیدم

ولی کاری نمی تونستم بکنم ،می رفتم تو اطاقم .یادم رفت بگم تو ی این خونه ، من برای خودم یک اطاق کوچیک داشتم تو طبقه دوم کنار اطاق پذیرائی ناهارخوری .

یک روز از نسرین ونسترن پرسیدم که مامان بابای اون ها هم زیاد دعوا می کنن .گفتن

گاهی وقت ها نه خیلی زیاد .پس چرا پدر ومادرم زیاد دعوا می کردن؟

هر چند که سعی می کردن جلوی من دعوا نکنند ، اما بعضی وقتها  دیگه نمی تونستن کاریش کنند ومن می فهمیدم .

بابوسم هم که جواب منو نمی داد .آقاجونم هم چیزی بمن نمی گفت .

کلافه کلافه بودم بدون اینکه بدونم چه کار می تونم بکنم . روسی حرف زدن را هم گذاشته بودم کنار .از لجم با بابوسم هم فارسی حرف می زدم .

 

 

تا بعد

......

کلاس سوم دبستانو با معدل بیست قبول شدم ،شاگرد اول هم شدم .پدر ومادرم برام چندتا کتاب جایزه خریدن.تابستون هم از راه رسیده بودومن خوشحال ،چون حالا دیگه می تونستم بیشتر پیش بابوس وآقاجونم بمونم .

باید بگم بیشتر تابستونو پیش اونا موندم .مادرم پنجشنبه ها می اومد اون جا .ومثل همیشه خیلی به من خوش می گذشت .هرهفته مادرم کتاب جدیدی برام میخرید تا بخونم .من هم علاوه بر کتاب هامجله هم می خوندم .بانوان وسپدوسیاه هم به کیهان بچه ها اضافه شده بود .یا در حال بازی بودم یا داشتم کتاب می خوندم یا توآشپزخونه پیش بابوسم بودم.

بابوسم میگفت باید پختن غذاهای روسی رو یاد بگیری .کیک هم می پخت توی یک ظرف عجیب. یک فابلمه بزرگ که قالب کیک رو وسطش میگذاشت یک در هم داشت که شکل قیف خیلی بلند بود که روی قابلمه قرار می گرفت .بعداین قابلمه عجیبو که توش قالب کیک بود میگذاشت روی چراغ غذا پزی .یکساعت بعد یک کیک خوشمزه حاضر بود که من با چه لذتی می خوردم .مخصوصا کیک های گردوئیش که بو ش دنیارو ور می داشت .

گاهی وقتها هم میرفتم خونه تا هم پدرم رو ببینم هم دوستامو ، دلم برای اون ها هم تنگ می شد .

اخر های تابستون بود .چند وقتی میشد که هر وقت مادرم میومد با بابوسم یواشکی حرف میزد، سعی میکردند من نفهمم چی میگن .جند دفعه دیدم مادرم داره گریه میکنه وبابوسم بغلش کرده وباهم اروم روسی حرف میزنند .

درست نفهمیدم چه خبره ،از بابوسم پرسیدم ، گفت چیزی نیست . برام عجیب بود .

حتما خبری شده .

 

تابعد

.....

یک پنجشنبه که با مادرم رفته بودیم خونه مادر بزرگم ،مادرم گفت امشب همگی می ریم سینما .خیلی خوشحال شدم ،چون دوست داشتم برم سینما .اون شب رفتیم سینما تو میدون 24 اسفند.دم سینما یکی از همکارهای مامانم رو با شوهر وبچه هاش دیدیم .بعد همگی با هم رفتیم سینما .به من خیلی خوش گذشت .بعد از تموم شدن فیلم برای ما بچه ها بستنی هم خریدن وپیاده بر گشتیم خونه مادر بزگ.

جمعه بعد از ظهر هم مثل همیشه با مادرم اومدیم خونه .نمی دونم چرا اصلا پدرم نمی اومد خونه بابوسم .هر وقت ازش می پرسیدم می گفت  ،کار دارم ، وقت ندارم ،شما که می رید سلام برسونید .

بعد از این که رسیدیم خونه ، من رفتم لباسم رو عوض کردم .شام خوردیم .می خواستم به خوابم که پدرم اومد پیشم ، منو بغل کرد وبوسید وگفت فیلمی که دیدی خوب بود ؟

من گفتم بله ،خارجی بود خیلی قشنگ بود .بعد براش تعریف کردم که دوستای مامان رو هم دیدیم وچه کارها کردیم .پدرم چیزی نگفت ومنو بوسید وگفت بخواب .

فردا ش مادرم که از سر کار برگشت ،بعد از خوردن نهار،وقتی داشت ظرفها رو می شست ، منو صدا کرد .رفتم تو آشپزخونه ،ازم پرسید به پاپا گفتی که رفتیم سینما؟گفتم بله تازه همه چی رو هم براش تعریف کردم .

یک دفعه حس کردم که صورتم داره می سوزه .مادرم زده بود توی گوشم.همین جور نگاش می کردم واشکم می اومد.مادرم عصبانی بود وداد می زد مگه توفضولی ،چرا هرچی میشه خبر میدی .اگه دفعه دیگه از این چیزها به پدرت بگی زبونتو می برم .از ترس ،گریه کردن ودرد صورتم یادم رفت .یواش پرسیدم مگه حرف بدی زدم .پاپا پرسید من هم راستشو گفتم .مادرم گفت پدرت از این دوستای من خوشش نمیاد.تو نباید میگفتی با اونا رفتیم سینما ،بعد از این هر چی ازت پرسید چیزی نباید بگی ،وگرنه من میدونم با تو.

نمیدونستم چکار باید می کردم .من کتک خورده بودم چون راست گفته بودم .پس بابوسم چی میگفت که باید همیشه راست بگی .  کدومش درست بود .

 

تابعد

......

 با بازشدن مدرسه ها من رفتم کلاس سوم .اما این مدرسه با مدرسه قبلی من خیلی فرق داشت .توی کلاس از صندلی های رنگی خبری نبود .یک عالمه صندلی به هم چسپیده پست سرهم گذاشته بودن که بهش نیمکت می گفتن وباید چهارتا شاگرد روی اون یک ذره جا می نشستن ووسایل شونو زیر میز نیمکت می گذاشتن .تازه پسرها هم توی کلاس ما نبودن .تعداد شاگرد ها هم زیاد بود  وبرای درسها هم نمره می دادن از صفر تا بیست .

اولش برام خیلی سخت بود .چون تو خونه هم تنها بودم ودور از بابوسم .پدر ومادرم هم که میرفتن اداره . اما کم کم عادت کردم .چند تا دوست هم پیدا کردم .

مادر بزرگ وپدر بزرگم رو روز های تعطیل و پنجشنبه ها می دیدم .روزهای پنجشنبه بعداز مدرسه می رفتم خونه شون تو آب کرج که جلالیه هم بهش می گفتند  وجمعه ها بعد از ظهر بر می گشتم خونه .

از اول هفته روز شماری می کردم تا پنجشنبه بشه   ومن بتونم زودتر اون هارو ببینم.

وقتی می رسیدم مثل این بود که وارد بهشت شدم.بابوسم بغلم میکرد ،ماچم میکرد و

چیزهای خوشمزه ای رو که دوست داشتم و برام درست کرده بود بهم میداد .  

چند تا دوست هم اون جا پیدا کردم که باهاشون بازی می کردم .خیلی بهم خوش می گذشت .همش دعا می کردم که هیچ وقت پنجشنبه تموم نشه ،جمعه نشه که من مجبور بشم برگردم خونه .

 

تابعد

 

…..

توی این خونه جدید ،دیگه مهمونی زیاد داشتیم که بهش دوره می گفتن.هفته ای یکبار دوستای پدرم که بیشترشون سرهنگ بودن دورهم جمع می شدن .البته بیشتر مهمونی ها برای شام بود .هفته ای یک بار تو خونه ی هر کسی که نوبتش می شد .اما باز مقررات سابق برای من بود ، یعنی تا وقتی که صدام نمی کردن اجازه نداشتم برم تو .

توی طبقه دوم خونه ما یک اطاق بزرگ تودرتو بود که یکیش اطاق پذیرائی بود ومبل گذاشته بودیم واطاق دیگه ، اطاق ناهارخوری بود با یک میز بزرگ ودوازده تا صندلی و یک بوفه ظرف.

وسط دوتا اطاق با یک نوع پرده که بعدا فهمیدم اسمش لوردراپه است از هم جدا می شد .

به غیر از دوستای پدرم ،دوستا وهم کارهای مادرم هم پیش ما می اومدن .ما هم به خونه شون می رفتیم .وقتی اونا می اومدن من اجازه داشتم پیش مهمون ها باشم وبا بچه هاشون بازی کنم .به نظرم مهمونی های مامانم راحتر وبهتر از مهمونی های پدرم بود .

نمیدونم چرا؟

کم کم به وضع تازه ام عادت می کردم .با بچه های بیشتری دوست شدم .توی کوچه مون هم چند تا دوست پیدا کردم .یک همسایه دیوار به دیوار داشتیم که با دوتاازدخترهای اونادوست شدم .نسرین ونسترین .نسرین یکسال ازمن بزرگتر بود نسترن هم سن من بود .هر وقت تنها بودم ،می رفتم رو پشت بوم خونه اطاق دوستام روپشت بوم بود .صداشون میکردم. ازهمن جا باهم حرف می زدیم ومی خندیدیم .

اما هنوز تنها آرزوم زودتر رسیدن روزهای پنجشنبه ورفتن خونه مادر بزرگم بود

 

تا بعد

.......

 مثل این که خرید خونه درست بود،چون بعد از اون شب همه دست به کار کمک به پدر ومادرم شدن ،تا جمع وجور کنند.ومن هم هی غصه می خوردم وکاری از دستم بر نمی اومد.

بابوسم می گفت، من که پیشت هستم .هیچ وقت ازت جدا نمی شم،عوضش میری یک جای بهتر، یک مدرسه دیگه، یک عالمه دوست جدید،تودیگه بزرگ شدی میری کلاس سوم خوب نیست که گریه کنی . بعد که می دید ساکت نمیشم برام شعرهای روسی می خوند تا اروم بشم .اما من دلم همش شور می زد ،نمی دونم چراانقدر می ترسیدم

وخدا خدا می کردم که یک جوری بشه که ما از این جا نریم .

اما نشد و بلاخره رفتیم تو خونه جدید .

یک خونه که خیلی کوچک تر از خونه قبلی بود .اونجا هم یک خونه سه طبقه بود .با یک

حیاط ویک حوض وچند تا باغچه . اما چه فایده بابوس ماما وآقاجون که با ما نیومدن .

اون ها هم رفتن به یک خونه کوچک تر ،یه جائی که بهش می گفتند آب کرج.دیگه خاله ها وعمه ها وعموها هم با من نبودند .من تنهای تنها شده بودم .

آخرهای تابستون بود ومدرسه ها داشت باز می شد .

 

تابعد

 .........

کلاس دوم دبستانم را هم با نمره عالی تموم کردم .تعطیلات تابستون بود وبه من خیلی خوش می گذشت .چون با بچه های خونه بازی می کردم وحالا علاوه بر کیهان بچه ها ،

مامانم برام کتاب داستان هم می خرید .من با اشتیاق سعی میکردم یکروزه بخونم وکتابو

تموم کنم .تازه جدولهای روزنامه های بزرگترهارو هم حل می کردم وهرچی رو نمی دونستم مدام از پدر ومادرم می پرسیدم .

اوقات خوشم رو با مادر بزرگم می گذروندم .باهاش به خونه ی دوستای روسش می رفتم وقهوه وکیک می خوردم وموقع برگشتن هم شکلات می گرفتم .

وسط های تابستون یکدفعه متوجه شدم توخونه خبرهائیه ،مامان وپاپا با هم پچ پچ می کنند .بعد پدر بزرگ ومادر بزرگ هم بهشون اضافه شدن ومن هم سر در نمی اوردم که راجع به چی انقدر حرف میزنند،مخصوصا شبها که همه دورهم بودیم .اون ها باهم حرف می زدند ومن هم می رفتم پیش دوستام وروی تخت های حیاط بازی میکردیم.

تا این که یک شب پاپا ومامان صدام کردند وگفتن ،خبر خوبی برات داریم .

ما یک خونه برای خودمون خریریم واز این جا می ریم .من قلبم شروع به تاپ تاپ کرد یعنی چی می ریم .بابوس مامان ( مادر بزرگم)وآقاجون( پدر بزگم)اونا چی می شن .پرسیدم همه می ریم ،بابوس وآقاجون وعمه ها وخاله ها، یعنی همه از اینجا به یک خونه دیگه میریم؟

پدرم گفت نه  ،فقط من وتو ومامانت می ریم.گریه ام گرفت وبا گریه رفتم توخونه بابوسم .

اونو بغل کردم وگفتم نمی خوام از پیش شما برم .هرجا که تو ئی با آقاجون من هم همون جا می مونم .من هیچ جا رو دوست ندارم ،همین خونه رو دوست دارم.

وهی گریه وگریه وهق هق .

اون قدر توبغل مادر بزرگم گریه کردم که خوابم برد .

 

تا بعد

……

یک روز پدرم مهمون داشت .چندتا از دوستاش که همکارش هم بودن اومدند خونه

مون .وقی (پاپا) من پدرم را پاپا صدا میکردم ،مهمون داشت معمولا من اجازه نداشتم برم تو ،تا وقتی که اجازه بدن .

پدرم منو صداکرد .منم با لباس قشنگی که مادر بزرگم برام دوخته بود با موهای بور بلند رفتم تو .دوستای پدرم منو بغل کردند وبوسیدند . من هم رفتم روی پای پدرم نشستم.مدتی گذشت ،من یکدفعه متوجه چیزی توی کمر یکی از دوستای پدرم شدم وازش پرسیدم که این چیه ؟. گفت اسلحه  .گفتم میخوام ببینم .پدرم یواش گفت این کار درست نیست .دیگه نگو وگرنه میفرستم بری بیرون .

دوست پدرم حرفهای مارو شنید .منو صدا کرد وبه پدرم گفت عیبی نداره ،من نشونش میدم. بعد اونو ار تو کمرش در اورد وبه من گفت بیا ببین .من میترسیدم دست بزنم .پدرم پرسید پره؟دوستش گفت نه .بعد خواست به من نشون بده که چه جوری با هاش کار میکنند.

یک دفعه یک صدای وحشتناک شنیدم وبعد دیدم پدرم خم شده و دستشو گرفته وداره از دستش خون میاد . خیلی ترسیده بودم وجیغ میزدم وگریه میکردم .همه چی به هم  ریخت .دوست پدرم همش میگفت نمیدونسته که گلوله داره .همه هول شده بودن

مادر بزرگم اومد منو برد بیرون پدرم رو هم دوستاش بردن بیمارستان .

من همش گریه میکردم ومی گفتم تقصیر منه که دست پاپا زخمی شده ،مادر بزرگم میگفت نه تقصیر تو نیست اتفاقی بوده که پیش اومده .خدا خیلی رحم کرده که بدتر از این نشده وباید خدارو شکر کرد .اما من تا اومدن پدرم همش گریه میکردم .

چند ساعت بعد پدرم با دست بسته شده اومد خونه .گفت گلوله کمی از استخون انگشت دومش رو از بین برده .

یک مدت طول کشید که دست پدرم خوب شد .اما انگشت دستش کمی کج شد

من هم دیگه از هر چی اسلحه وگلوله ودوستای اسلحه داربود بدم اومد واز خودم بیشتر

چون که خواسته بودم بدونم اون چیه . .

 

 

تابعد.....

 

………

پدرم توی نیروی هوائی کار میکنه، ومادرم که به خوشگلی ستاره های سینماست کارمند یک اداره دولتیه .یادم نره بگم که مادرم توی یک شهر نزدیک مسکو بدنیا اومده .شش هفت ساله بوده که بامادر بزرگم که مال همون شهربوده وپدر بزرگم که ایرونی بوده وبرای کار وتجارت رفته بوده روسیه مجبور به ترک اونجا شدند وآمدن ایران.

نمیدونم چرا مجبور شدن روسیه رو ترک کنند ،فقط میدونم اول چند سالی مشهد زندگی میکردند .بعد آومدند تهران. چون مادرم تحصیل کرده بود ، به استخدام دولت در آومد.

اینو که گفتم مادرم خیلی خوشگله ،واقعا راست گفتم من ستاره های سینما رو نمیشناسم  ،اما هر کی مادرم را میبینه میگه از اونها هم خوشگلتره.

من هم تنها فرزند این خانواده کوچیکم که البته از بدو تولد م توی همون خونه ای که براتون گفتم ، مادر بزرگم نگهداری و بزرگ کردن واز همه مهمتر تربیت منو به عهده گرفت چون مامانم سر کار میرفت و این شانس من بود که مامان بزرگ خوبم منو بزرگ کرد وخیلی چیزها بهم یاد داد.مهمترین چیزی که یادم داد این بود که هیچوقت دروغ نگم.از همون بچگی هم با من روسی حرف میزد ومن این زبون رو کاملا یاد گرفته بودم ،اما با پدرم فارسی صحبت میکردم ودر نتیجه زبون فارسی رو هم بلد بودم .

نمیدونم چرا بیشتر دوست داشتم روسی حرف بزنم شاید چون راحتر میتونستم با مادر بزرگم که اونو بابوس ماما صداش میکردم ارتباط برقرار کنم .با اینکه مادر بزرگم فارسی را یاد گرفته بود ومسلمون هم شده بود ولی براش راحتر بود که روسی حرف بزنه .

زندگی من به همین منوال با راحتی وخوشی میگذشت تا اینکه ....

 

تابعد

........

فاصله ی خونه تا مدرسه زیاده وهر روز یکی از همون خاله ها منو می بره مدرسه .

ظهر ها هم مادر بزرگ مهربونم که مثل فرشته هاست ، میاد دنبالم .مدرسه هم مثل خونه خیلی بزرگه ،یک دبیرستان هم بهش چسپیده .

تو کلاس اول ما دوازده تا شاگردیم .هر کدوم از ما یک صندلی دسته دار داریم که یک میز کوچولو بهش چسپیده .اول سال رنگشو خودمون انتخاب کردیم .صندلی من قزمزه.صندلی

هارو به صورت گرد کنار هم گذاشتن .دوازده تا رنگ مختلف .تعداد دختر های کلاس بیشتر از پسر هاست .چراشو نمیدونم .

با اومدن خانم معلم وبرپا گفتن مبصر کلاس که همیشه از ما بزرگتر ه ،درس شروع میشه

حساب ودیکته وروخونی وبعد هم مشق شب که تو مدرسه می نویسیم .

بد _ متوسط _ خوب _ عالی چیز هائیه که معلممون زیر ورقه ها ودفتر هامون می نویسه. برای من همیشه مینویسه عالی .خانم معلم به من میگه شاگرد زرنگی هستم .

بعد از کلاس هم با من روسی حرف می زنه .

 

تا بعد

سرآغاز

سر آغاز

با صدای رادیوی بزرگ برقی باطری خونه وشروع برنامه کودک بیدار میشم ،وبا بیاد آوردن این که امروز سه شنبه ست ،از جا می پرم.سه شنبه ها رو خیلی دوست دارم چون روز

چاپ کیهان بچه هاست

با عجله حاضر می شم ولقمه های خوشمزه ی مادر بزرگم رو تند تند قورت میدم ،تازودتر

بتونم برم مدرسه.خاله مثل هر روز اومده که منو ببره مدرسه بعد بره سرکارش .توی بیمارستان شوروی کار میکنه.

توی راه همش دعا می کنم که کیهان بچه ها تموم نشده باشه ومثل همیشه خاله میگه نترس برات نگه میداره.بلاخره به دکه روز نامه فروشی می رسیم ومن یک دونه می خرم.

حالا خیالم راحت شده ،فقط  اشتیاق خوندن مجله دیونه ام می کنه . یک دستم تو دست خاله ست با دست دیگه سعی می کنم مجله رو باز کنم وبعد تندتند می خونم تا به مدرسه برسم .

نمی دونم از چه موقع یاد گرفتم که به خونم ،فقط می دونم که خیلی کیهان بچه ها تو خونه دارم .امسال میرم کلاس اول مدرسه .

خونه ی ما توی یک محله قدیمیه .با حیاط خیلی بزرگ ویک ساختمون سه طبقه با اطاق های کوچک وبزرگ زیاد وچند تا اطاق اضافه که جدا از ساختمون کنار در ساختن .وسط حیاط یک حوض گرد بزرگ کم عمقه که همیشه پراز آبه واطراف اون همش باغچه ست

با درختهای میوه و تاکهای انگور که روی داربست های چوبی کشیدن وانواع سبزی هاکه هر جای خالی باغچه رو پر کردن .چند تا تخت چوبی کنار دیواره وجندتا ئی هم دور حوض وبین باغچه هاست .

توی این خونه بزرگ چندین خانواده زندگی می کنند.ما یعنی من وپدرم ومادرم وپدر بزرگ ومادر بزرگم توی طبقه دوم خونه زندگی می کنیم .طبقه اول وسوم و بقیه اطاق های خونه رو پدر بزرگم در اختیار همسایه ها گذاشته . البته نباید بگم همسایه ، چون همه شون  ، عمو وعمه وخاله من میشن ، هرچند من اصلا هیچ کدومشونو واقعا ندارم .

 

تابعد