......

مهمون مادرم حاجی بود .

مادرم گفت اقای حاجی وکیل من هستند .من حرف خاصی ندارم .پدرم بلند شد وبا عصبانیت به من گفت که زود لبا ستو بپوش وبریم .به خانم واقای جهان پناه هم گفت ،ببخشید من باید برم .از این که زحمت کشید واینجا اومدید متشکرم .من با هیچ وکیلی بخصوص این شخص صحبتی ندارم .بعد رو به مادرم کرد وگفت ، مگر ادم زنده وکیل وصی می خواد اون هم بعد از این همه سال زندگی وداشتن بچه ! تو درست بشو نیستی.

نه فهمیدم چه جوری رسیدم خونه ، نفهمیدم چه جوری رفتم تو اطاقم ،نه فهمیدم خوابیدم یا نخوابیدم .هیچ چیزی رو نفهمیدم جز اینکه دیگه تموم شد ومادرم هرگز به خونه وپیش ما بر نمی گرده.

فقط گریه کردم .یک احساس خیلی بدی به من دست داد ه بود ،احساسیکه تا حالا نمی شناختم و نمی دونستم چیه ،اما فکر میکنم اسم احساس من نفرت بود .

نفرت از کی یا از چی ...تا حالا نداشتم  ،اما اونو اون شب پیدا کردم ودر من زنده شد وتولد یافت.

چه احساس بد وزشتی  ولی وجود داشت ونمی تونستم از خودم دورش کنم .

از حاجی نفرت داشتم یا از ...

 

تا بعد

 

 

 

 

 

 

.....

نمی دونستم لحظه هارو چه جوری باید بشمارم تا زودتر تموم بشه وپنجشنبه برسه .پنجشنبه بعداز ظهر پدرم شیرینی ویک دسته گل قشنگ خرید ولباس شیکی پوشید ، پدرم همیشه مرتب وشیک لباس می پوشید اما انروز بیشتر به خودش رسیده بود .

دوتائی رفتیم خونه بابوس ،دیدم مادرم هم خودشو خوشگل کرده بود .مادرم همیشه زیبا بود ،گفته بودم شبیه هنرپیشه هاست .اما انروز بنظر من زیباتر از هر روزی شده بود .

نیم ساعت بعد خانم واقای سرهنگ جهان پناه هم اومدند. همه چیز خوب وعالی بود .

اقاجون وبابوسم هم خوشحال بودن ومیگفتیم ومی خندیدیم .

قبل از شام اقای جهان پناه گفت  ،خوب حالا که همه هستیم بریم سر اصل مطلب وامشب مسئله رو حل کنیم .مادرم خندید وگفت مسئله خاصی نیست فقط کمی فرصت بدید من منتظر یک مهمون هستم ،اجازه بدید اون هم بیاد .

یکربع بعد  در زدند ومهمون مادرم وارد شد.با ورود مهمون ،من یک نگاه به پدرم کردم وفهمیدم که تمام ارزوهای من بر باد رفت .

 

تا بعد

 

.....

دبیرستان رو خیلی دوست داشتم .هرچند تعداد درس هام زیادتر شده بود .به درس ریاضی وادبیات علاقه زیادی پیدا کردم برای خودم هم عجیب بود . دوتا رشته متفاوت از هرجهت ولی من هردورا به یک اندازه دوست داشتم .مخصوصا مسئله ها ی فکری ،یک مسئله بود راجع به باز بودن فواره حوض وخروج آب به پاشویه که برای بچه ها خیلی سخت بود .من همیشه این مسئله هاو مسئله های خاص فکری هوشی رو براحتی حل میکردم .گاهی وقتها پدرم مسئله ای رو برام میاورد که نکات انحرافی داشت وبه من میگفت اگر حلش کنی یک جایزه بهت میدم .من هم با علاقه وصرف وقت بلاخره حلش میکردم وجایزه میگرفتم که همیشه کتاب بود.

اواسط زمستون بود .یک روز پدرم منو صدا کرد وگفت پنجشنبه از مدرسه بیا خونه ،گفتم نرم پیش بابوس .گفت با هم میریم .باور نمیکردم،مگر ممکن بود که پدرم بخواد بره انجا

باتعجب پرسیدم باهم؟پدرم گفت بله در ضمن اقای سرهنگ چهان پناه با خانومش هم میان .

خیلی خوشحال شدم فهمیدم خبرهائی هست .روی پام بند نبودم ،دراولین فرصت به بابوسم تلفن کردم ،اخه اونها هم دیگه تلفن داشتند .از بابوسم پرسیدم خبر داری چی شده ؟ گفت نه .گفتم پاپا میخواد بیاد خونه شما ،خندیدوگفت اره اینو میدونم پنجشنبه شب شام اینجا هستید .خیالت راحت باشه انشااله کارها درست میشه.

 

 

تا بعد

 

.........

با شروع سال تحصیلی من وارد دبیرستان شدم .دبیرستان ارم.

یک دنیای جدید ،بچه ها بزرگتر ، دوست ها زیادتر ،معلم ها بیشتر .حالا دیگه برای هر درسم دبیر جداگانه داشتم .ادبیات ، ریاضیات،زبان ،وبقیه درسها .از هر دبیرم چیز های جدیدی یاد میگرفتم .دبیر ادبیاتم رو خیلی دوست داشتم چون علاوه بر درسهاهمیشه راجع به کتابهای مختلف ادبی ونویسندگان اونها برامون صحبت میکرد .خوشبختانه من اغلب کتابهای معروف رو خونده بودم و اونهائی رو هم که نخونده بودم ،با کمک همین دبیر مهربونم اونهارو شناختم .یا کتاب هارو میخریدم ،یا از دوستام که داشتن قرض میگرفتم .

فاصله خونه تا دبیرستان پانزده دقیقه بود وهیچ اتوبوسی هم به این مسیر نمی خورد.من این راه رو پیاده میرفتم البته نه تنها ،با دوستای جدیدی که پیدا کرده بودم سر خیابون قرار میگذاشتم یا که میرفتم دنبالشون وتا رسیدن به دبیرستان میگفتیم ومی خندیم وگاهی هم راجع به پسر ها حرف میزدیم .

به دوستای نزدیکم موضوع نبودن مادرم رو گفته بودم .دیگه این مسئله زیاد اذیتم نمیکرد.یک هفته بعداز شروع سال تحصیلی سر صف صبحگاهی بعد از سرود دیدم اسم منو صدا کردندوخواستند که برم بالا.نمیدونستم چه خبره رفتم بالا جلوی میکروفون ،خانم مدیر دبیرستان یک بسته کادوشده به من داد وگفت این تمام کتابهای درسی امساله که از طرف رئس منطقه برات امضاء شده به خاطر شاگرد اول شدنت در کلاس ششم  ومنطقه، امیدوارم که در دبیرستان هم شاگرد نمونه باشی .

با خوشحالی کتابها رو گرفتم ، همه بچه های کلاس به من تبریک گفتند ومن با گرفتن این هدیه فهمیدم که باید واقعا درس بخونم که لایق این تشویق باشم .

 

تا بعد

.....

فرداش که حال بابوسم خوب شد رفتم پیشش وبهش گفتم به مادرم بگه ، اگه بازم بخواد بره باغ قبلش به من خبر بده که من نیام اینجا پیش شما چون من اصلا دیگه باهاش نمبرم .اصلا دوست ندارم به من خوش بگذره ،خودش با دوستاش بره ومن هم می مونم پیش پدرم برای اینکه نمیخوام دروغگو باشم .

بابوسم منو بغل کرد وگفت باشه حتما بهش میگم ،خودتو ناراحت نکن  دیگه من هم اصلا اجازه نمیدم ترو ببره .حالا برو با دوستات بازی کن ودیگه به این موضوع فکر نکن .

من با خوشحالی رفتم تو کوچه ومشغول بازی وسطی با بچه ها شدم .علاوه بر دختر هاچند تا از پسرهای همسایه ها هم اومدن وخواستن با ما بازی کننن.یار گیری کردیم ومشغول بازی شدیم پولاد هم اومد. خوب با پسرها بازی کردن سخت بود، چون پر زور تر از دختر ها بودن وتوپ را محکم می زدند وبعضی هاشون بزرگتر از ماهم بودند.

بعد از چند دور بازی کردن ما دختر ها راه وروش بازی با اونها رو یاد گرفتیم ودیگه ازشون نمی ترسیدیم هرچند خیلی سخت بود وخسته کننده .

وقتی بازی مون تموم شد وهمه رفتیم خونه ، من تمام بدنم درد گرفته بود وخسته شده بودم اما خیلی خوشحال بودم، چون  اول اینکه دیگه باغ نمیرفتم  دوم هم  با پسر ها بازی کرده بودم  .

.....

وقتی از باغ برگشتیم من دیدم بابوسم نیست .از آقاجون پرسیدم بابوس مامان کو ؟

گفت حالش خوب نبود رفت تو اطاقش بخوابه .خواستم برم پیشش ،مادرم گفت نه نرو بذار استراحت کنه .البته این مریض شدن های بابوسم از زمان بچگی من که توی خونه بزرگ قبلی بودیم هر چند هفته یکبار اتفاق می افتاد .اونوقت هم به من میگفتن بابوس مریضه ونباید برم پیشش ولی من گاهی وقتها صداشو می شنیدم که منو صدا میکنه یا مثل اینکه داره با کسی حرف میزنه  اما اصلا نمی گذاشتن من برم تو اطاقش ومی گفتن باید تنها باشه وبخوابه تا حالش خوب بشه .فرداش حال بابوسم خوب میشد وهرچی من می پرسیدم بابوس جون چت بود کجات درد میکرد ،میگفت چیزیم نیست دخترم باید یک داروی مخصوص بخورم وبخوابم تا خوب بشم .باید عصبانی نشم

ماجرا ی مریض بودن دوباره اتفاق افتاده بود .من حالا بزرگتر شده بودم وکنجکاوتر ومی خواستم علت  مریضی بابوسمو بدونم .به آقاجون گفتم میخوام برم پیشش ،اگر چیزی لازم داره براش ببرم وکمکش کنم .آقاجونم گفت نه الان دارو خورده وخوابه.مطمئن باش فردا خوب میشه نگران نباش .پرسیدم اخه به من بگید چرا بابوس مریض میشه ومن نباید پهلوی اون باشم مگه مریضیش واگیر داره .گفت تو هنوز زیاد بزرگ نشدی که بفهمی چرا مریض میشه فقط بدون تو روسیه که بودیم بابوست مریض شد واین موضوع یکی از دلایل اومدن ما به ایران بود چون دکتر ها گفته بودن باید حتما تغیر آب وهوا ومکان بده تا خوب بشه، حالا هر چند وقت یکبارمریضی میاد سراغش .مخصوصا وقتی ناراحته وعصبانی  قول میدم فردا حالش خوب بشه .مطمئن باش .

 

تابعد

.....

چون دوباره تعطیلی بعد مادرم گفت میریم دوباره همون باغ ،دفعه قبل به ما خیلی خوش گذشته بود درسته؟من گفتم بله ولی من اصلا هیچ جا نمیام .می خوام خونه بمونم .

مادرم گفت  من به خاطر تو واینکه بتونی با بچه ها بازی کنی وخوش باشی این قرار رو گذاشتم .همه بچه های همکارم از پدرومادرشون خواستن که دوباره برن همون باغ ،حالا تو میگی نمیای نمیشه من قول دادم باید حتما بریم .

از اطاق اومدم بیرون رفتم پیش بابوسم دیدم داره غذای مارو حاضر میکنه .بغلش کردم وگفتم بابوس مامان ترو خدا نذار من برم ،دلم نمیخواد برم گردش ،میخوام پیش تو بمونم وشروع کردم به گریه کردن .اخه من کاری به غیر از گریه کردن بلد نبودم وقتی زورم نمیرسید .به بابوسم گفتم چرا با ما نمیائی گفت نمی تونم آقاجونو تنها بذارم.

گفتم پس من هم نمیرم ،اصلا دوست ندارم برم. با تعجب پرسید چرا  چی شده  چرا نمی خوای بری باغ؟

سرم و انداختم پائین وگفتم  چون حاجی هم میاد من دلم نمیخواد برم ،من از این اقاهه

خوشم نمیاد .

بابوسم چیزی نگفت واز اطاق بیرون رفت ومن شنیدم که داره با مادرم روسی حرف میزنه ومادرم با عصبانیت جواب اونو میده که نمیشه من قول وقرار گذاشتم  این همه ادم اونجاست . باید حتما بیاد ،من به همکارم چی بگم ،تنها رفتن من هم درست نیست

بهش بگو زود حاضر بشه .

ومن بدبخت بیچاره دوباره مجبور شدم که برم .

 

تا بعد

.....

وقتی برگشتم خونه پیش پدرم اصلا حالم خوب نبود نمی تونستم توصورت پدرم نگاه کنم ،چون نمیدونستم چی باید بگم.اگه به پدرم میگفتم که با مادرم رفتم گردش وحاجی هم اونجا بوده  . مطمئنا دیگه پدرم اجازه نمیداد برم مادرم را ببینم .برای من مهمتر از دیدن مادرم بودن بابابوس وآقاجونم بود .

اگر هم نمیگفتم ،دروغگو میشدم وبابوسم به من گفته بود هیچ وقت نباید دروغ بگی ومن بهش قول داده بودم. گفته بود کسی که دروغ میگه یا کار بدی کرده  یا از قبول مسئولیت کارش می ترسه . اما من که کار بدی نکرده بودم .من که گناهی نداشتم جز همراه بودن با مادرم اون هم.مجبوری

علاوه بر سردرد احساس میکردم یک چیز گنده توی گلوم گیر کرده واجازه نمیده نفس بکشم .

پدرم پرسید حالت خوب نیست ؟گفتم نه سردرد وگلو درد دارم . گفت شاید سرما خوردی برو بخواب  منهم فورا رفتم تواطاقم وشروع کردم به گریه کردن تا شاید با گریه کردن کمی راحت بشم .انقدر گریه کردم که نفهمیدم کی خوابم برد.

صبح حالم بهتر شده بود وخوشبختانه پدرم چیزی از من نپرسید ومن خودم را گول میزدم که چون سئوالی از من پرسیده نشده پس من دروغی نگفتم ، هر چند خودم این مسئله رو قبول نداشتم  ولی مجبور بودم خودم رواز وضع روحی بدی که داشتم با هر دلیل و بهانه ای خلاص کنم  . واین تنها دلیل غیر موجه من بود .

بعداز یکی دوروز حالم کمی بهتر شد .سعی کردم موضوع رو بکلی فراموش کنم  اما نشد

 

تابعد

 

 

......

بانه گفتن کارها درست نشد.مادرم گفت اگر تو نیائی من هم نمیرم ،بعدش هم اخم کرد وگفت زود حاضرشو که داره دیر میشه .

با اتوبوس به سرخه حصار رفتیم .تو اتوبوس شنیدم که تو سرخه حصار جائی هست که ار مریض هائی که خیلی سرفه میکنند نگهداری میشه میگفتند از ادم های مسلول

ما به یک باغ بزرگ رفتیم با یک عالمه درخت ،جای قشنگی بود .هرچند بچه های دوتا از همکارهای مادرم هم اومده بودند اما چون حاجی هم بود وتنها اومده بود من خیلی عصبانی بودم واصلا حوصله بازی نداشتم واز کنار مادرم تکان نمی خوردم .

چند دفعه مادرم گفت برو با بچه ها بازی کن ،برو توی باغ بگرد ولی من گفتم سرم درد میکنه ومیخوام پیش تو بمونم.

هر خانواده برای خودش غذا اورده بود .بابوسم هم برای ما غذا گذاشته بود دلمه کلم با استانبولی مخصوص روسی که فقط بابوسم بلد بود بپزه ومن خیلی این غذارو دوست داشتم .اما اصلا اون روز غذا نخوردم.خودم میدونستم قیافه ام مثل سگ شده ولی دست خودم نبود.هیچ حال وحوصله نداشتم وهمش دعا میکردم که روز زودتر تموم بشه وما برگردیم .

ساعت چهار بعداز ظهر همه وسائل شونو جمع کردند وبا اتوبوس برگشتیم .

وقتی رسیدم خونه بابوسم بغلم کرد وگفت خوش گذشت ،گفتم نه وشروع کردم به گریه کردن .بابوسم پرسید چی شده  گفتم سرم درد میکنه ،واقعا هم سر درد گرفته بودم

ار دست همه ادمها مخصوصا مادرم.

 

تابعد

......

تعطیلات تابستون برای من تعطیلات خیلی خوبی بود مطابق معمول خوندن کتابهای مختلف ومهمتر از همه بودن پیش مادر بزرگم که آخر هفته هارو با اونها میگذروندم .

علاوه بر این پدرم با خرید تلفن شادی منو چند برابرکرد .من به اداره مادرم تلفن می کردم ویا بابوسم به من زنگ میزد واز حال هم با خبر میشدیم در ضمن میتونستم با بعضی از دوستام که تلفن داشتن صحبت کنم .داشتن تلفن کلی خوشحالی برای من به ارمغان اورد .

یک روز تعطیل که من خونه بابوسم بودم مادرم به من گفت ،امروز میریم پیک نیک . اولش خوشحال شدم وپرسیدم کجا؟ گفت میرم سرخه حصار باغ یکی از همکارام ،گفتم همگی میریم دیگه ،گفت  نه من وتووچند نفر از دوستام .وقتی فهمیدم با چه کسانی میخواهیم بریم ،گفتم من نمیام .مادرم پرسید چرا  گفتم نمیام دیگه واز اطاق اومدم بیرون.

بین همکارهای مادرم خانواده ای بود که من اصلا دوستشون نداشتم ،هرچند سه تا دختر داشتن که هم سن وسال من وکمی کوچکتر وبزرگتر بودند ودختر های خوبی هم بودند ،

ولی من از پدرشون که بهش حاجی میگفتن خیلی بدم میومد  ،نمیدونم چرا یک ادم چاق شکم گنده ای بود که بقول خودش ته صدائی هم داشت ،توی دوره های قبلی که خونه ما برگذار می شد وهنوز مادرم با مابود اون هم میومدوبه اصرار برای مهمونها آواز میخوند.

 از همن موقع من از ش بدم میومد.

فکر میکنم پدرم هم از این خانواده دل خوشی نداشت چون بعد از یکی دوبار رفت وآمددیگه خانم وبجه هاش به خونه ما نیومدند وحاجی میگفت زنش دوره رفتن رو دوست نداره در نتیجه خودش تنها می اومد وهمین موضوع پدرم رو ناراحت میکرد وچند باربه مادرم گفت که این همکارت نباید تنها خونه ما بیاد .

مادرم هم اون موقع قبول کرد وما دیگه رفت وآمدی نداشتیم تاحالا که مادرم گفت اون هم جزوه کسانیه که با ما میاد پیک نیک.

 

تابعد

......

کلاس ششم دبستانو با معدل بالا شاگرد اول شدم .نه تنها شاگرد اول مدرسه بلکه شاگرد اول منطقه .پدرم دیگه اجازه میداد اخرهای هفته برم خونه مادر بزرگم که این هم خوشبختی بزرگی برای من بود .

وسطهای تابستون یکروز پستچی نامه ای اورد که از تلویزیون کانال سه بود.از من دعوت شده بود که بعنوان شاگرد اول در برنامه خردسالان شرکت کنم تا معرفی بشم .

مادرم لباس قشنگی برام خرید که سفید رنگ بود با یقه ملوانی بزرگ ابی رنگ که روی یقه ودامن کوتاهش  گلدوزی شده بود،که وقتی پوشیدم با اون موهای بلند بورکه بابوسم برام بافته بود وروی دوطرف سرم  با روبان سفید برام جمع کرده بود ،قیافه قشنگی پیدا کرده بودم .

با پدرم روز موعد رفتیم ساختمون  تلویزیون توی خیابون پهلوی.از پله های زیادی بالا رفتیم تا رسیدیم به محل تلویزیون .نیم ساعت منتظر شدم تا نوبت من شد .منو بردند توی یک اطاق بزرگ که پراز چراغهای بزرگ بود ودوتا دوربین .من تنها نبودم .یک دختر وپسر دیگه هم اومده بودند.آقای محمودی مجری برنامه که خیلی موقر ومهربون بود به نوبت از ما خواست که خودمونو معر فی کنیم واسم مدرسه ومعدل مون را هم بگیم .بعد پرسید وقی بزرگ شدیدمی خواهید چه کاره بشید؟ من خیلی هول شده بودم اصلا نفهمیدم که اون دوتا چی جواب دادن.وقتی از من همین سئوال رو کرد گفتم هنوز نمیدونم .

آقای محمودی خندید وگفت این دخترم حتما میخواد ادم مهمی بشه وبرای همه مون آرزوی موفقیت کرد .

بعد از برنامه وقتی اومدیم خونه دوستام به من تبریک گفتندبه خاطر اینکه توی تلویزیون معرفی شدم اما من از شدت هول شدن از تلویزیون رفتنم چیزی نفهمیدم اما فهمیدم که پدرم خیلی خوشحال شد ومن احساس غرور کردم.

 

تابعد

  

......

در طول تعطیلات عید پدرم سه بار به من اجازه دادکه به منزل بابوسم بروم ،ومن بعداز مدتها توانستم آقاجونو ببینم .چقدر دلم براش تنگ شده بود وچقدر به نظرم پیرتر اومد.همیشه یک پیرهن سفید اطوکرده با یک شلوار راحتی خونه که اونم اغلب سفید بود تنش میکرد وبه نظرمن روحانی میومد اخه سید هم بود.من از جون ودل دوسش داشتم .شب های پنجشنبه همیشه اقاجون حرفهای اقای راشدو از رادیو گوش میکرد ،

من هم زیاد سروصدا نمیکردم تا برنامه تموم بشه ،وبا اشتیاق منتظر شروع داستان شب می موندم که ساعت ده شب شروع میشد وبصورت نمایشتامه اجرا میشد.اماهمیشه جای حساس قصه وقت برنامه تموم میشد وبقیه اش می موند برای روز بعد.

توی این مدتی که من اجازه نداشتم خونه بابوسم برم چند تا همسایه جدیداومده بودند وجلالیه کم کم داشت بزرگ میشد وخانه های ساخته شده اش هم زیاد وزیادتر .

یکی از اون ها خونه ای بود که چسپده بود به خونه بابوسم ،یک دختر وپسرهم داشتندکه من باهاشون دوست شدم .اسم دوست جدیدم پری بود که یک سال از من کوچکتر بود ویک برادر هم داشت که چند سالی بزرگتر از ما بود واصلا با ما بازی نمیکرد. اسمش پولاد بود من با دوستام بیشتر وقتها توی کوچه توپ بازی میکردیم وهمیشه وسطی بازی میکردیم .موقع یارگیری دوستام میخواستند که یارمن باشند چون من زبروزرنگ بودم وخیلی کم توپ به من میخورد ویاد گرفته بودم که چه جوری فرارکنم و بیشتر وقتها وقتی دوستام از بازی بیرون میشدند با ده تا توپ زدن که به من نمیخورد اون هارو به بازی بر میگردوندم .

  دوباره برگشته بودم پیش مادر بزرگ وپدربزرگ ومادرم وروزهای شاد زندگیم هم برگشته بود .

وقی بر میگشم خونه ،برای پدرم تعریف میکردم که چقدر به من خوش گذشته وبغلش میکردم وازش تشکر میکردم به خاطر اینکه اجازه میدادبرم .پدرم فقط به من نگاه میکرد وچیزی نمی گفت وهیچ سئوالی هم راجع به اون ها از من نمیکرد ،هرچند من میدونستم که ته دلش می خواست که اون هارو به بینه.اما چه فایده هیچ کدوم کوتاه نمی اومدند ومن هم دیگه براشون وسیله استفاده از قدرت نمی تونستم باشم .

حالا هر دو شرایط به وجود اومده رو پذیرفته بودند .قربانی فقط من بودم .

 

 

تا بعد