....

تمام طول مراسم آقاجون برام مثل یک کابوس بود .بابوس ماما بهتش زده بود ومادرم همش گریه میکرد .

پدرم کارهای لازم رو انجام داد .دستش درد نکنه منکه نمیدونستم ،ولی بعداز مراسم همه میگفتن که پدرت خیلی زحمت کشید ومراسم بدون کم وکسری وبه بهترین شکل ممکن انجام شد .

چه فایده... که مراسم خوب باشه یا نباشه ، مهم اقاجونم بود که نبود ودیگه هم بر نمیگشت ومن وبابوس ومادرم روتنها گذاشت .بخصوص بابوسموکه به عشق اون از کشور وخانواده اش گذشته بود واومده بود ایران .حالا تنها شده بود بدون یار ویاور وهمراه وهمزبون .

در طول مدت مراسم خانواده پری بیشترش خونه بابوس بودند ودرحال کمک ،اما من سعی میکردم اصلا با برادر پری روبرو وتنها نباشم چون نمی تونستم نگاش کنم ،میترسیدم از تکرار اون احساس خاص.

گاهی وقتها فکر میکردم اگر اونروز من سینما نمیرفتم ،شاید اقاجونم هنوز پیشم بود ،بعد بخودم میگفتم دختر مگه دیونه شدی ؟ آقاجون مریض بود .

نمیدونم شاید واقعا دیونه شده بودم .

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 23 بهمن‌ماه سال 1384 ساعت 11:28 ب.ظ

به مجنون گفت روزی ساربانی
چرا بیهوده در صحرا روانی

اگر داری تو با لیلی سر و کار
بود آن بی وفا با دیگران یار

سر و زلفش به دست دیگران است
تو را بیهوده در صحرا روان است

ز حرف ساربان مجنون فغان کرد
برایش این رباعی را بیان کرد

درخت بی ثمر هر کس نشاند
علاج درد مجنون را نداند

میان عاشق و معشوق رمزیست
چه داند آن که اشتر می چراند

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد