....

سال پنجم ریاضی یکی از بهترین سالهای زندگیم بود ،چون هم با نسرین

 وخواهرش بودم وهم با مهری واز همه مهمتر بیماری بابوسمو فهمیده بودم ودیگه نگرانیم کمتر شده بود وخدارو شکر میکردم که زیاد خطرناک نیست .

همه چی خوب بود فقط نبود آقاجون منو غمگین میکرد .

یک جمعه بعد از ظهر وقتی داشتم از خونه بابوس بر میگشتم خونه

چون دیرم شده بود داشتم می دویدم،تا پیچیدم تو کوچه یکدفعه خوردم به یک نفر

سرم بلند کردم دیدم یک پسر جوان وخوش تیپه. هول شدم گفتم سلام ببخشید.

لبخندی زد وگفت من باید سلام کنم  واتفاقی نیفتاده که ببخشم ،

تازه خوشحال هم هستم که با همسایه ته کوچه اشنا شدم .اسم من فرزینه.

گفتم خوشحالم که همسایه ما شدید ، ببخشید عجله دارم دیرم شدم و

بسرعت رفتم سمت خونه .

طی هفته یکبار دیگه فرزین رو دیدم وسلام علیک کردیم .یکروز که پسش نسرین بودم

از برادرش پرسیدم تو کوچه کسی رو به اسم فرزین می شناسی ؟

گفت چطور مگه ،گفتم همین جوری چون یکبار دیدمش .گفت اره اما نه زیاد .

هفت هشت ماهه اومدن اینجا سرکوچه می شینند،چند تا هم خواهر داره

اتفاقا یکی از خواهراش میاد دبیرستان خودتون .نمی شناسیش ؟ گفتم نه

پس چرا تا حالا من ندیده بودمشون ،گفت  آخه کمتر تو محله با بچه های

کوچه می گردند .پرسیدم چکار میکنه ،درس میخونه ؟ گفت ،فکر کنم سال ششم ریاضی باشه مطمئن نیستم .

من هم دیگه چیزی نگفتم .

 

تا بعد

 

 

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد