.....

شوکه شدم .انتظار چنین درخواستی رو نداشتم . گفتم شوخی میکنید ،من

 به شما مثل برادر نگاه میکردم .

گفت نه شوخی نمیکنم بسیار هم جدیه ،از همون زمانی که شمارو دیدم

ازتون خوشم اومد وبا معاشرتی که با هم داشتیم به این نتیجه رسیدم که

همسر دلخواهمید وخیلی دوستتون دارم .

گفتم من هنوز درسم تموم نشده ووقت ازدواجم هم نیست ،منو اذیت نکنید .

دستمو گرفت ونگهداشت وگفت  خواهش میکنم جواب رد ندید .من میدونم که

پدرتون هم مخالفتی نمی کنه ، حالا که ازدواج نمیکنیم ،شما قبول کنید من تا

 هر زمانی که بخواهید منتظر می مونم تا درستون هم تموم بشه .

میدونید که من تمام امکانات لازم خوشبخت کردن شمارو دارم،فکر میکنم

تو این مدت هم منو شناختید.

پس دلیلی برای مخالفت نباید باشه . گفتم  بله شما تمام امکانات رو دارید

قبول دارم ،ولی من هنوز به فکر ازدواج نیستم واصلا امادگی ندارم .

همون موقع مهری رسید وگفت چرا انقدر دیر کردید ،نگران شدم .

من گفتم تقصیر من بود خوردم زمین ، مهری نگاهی به برادرش کرد وبعد

دستمو گرفت ومن لنگان با اونا برگشتم .

چون کمی درد داشتم  دیگه از جام تکون نخوردم و بقیه اوقات رو کنار اونها گذروندم .

وقتی رسیدیم خونه  ،برادر مهری اهسته به من گفت  جوابی به من ندادی

من منتظرم.

 

تا بعد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
کشکول یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:35 ب.ظ http://kashkolans.blogsky.com/

صدای هیاهوی شادی ...خیل نگاه های کور...سایه و سپید ندارد... قرمز بزن تمام وجودت را غریبه....

باران یکشنبه 7 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 10:22 ب.ظ

همیشه همراهت هستم. شاید بعضی وقتا نظر ندم اما همیشه هستم. عادت کردم به کمرنگ بودن یا بهتره بگم بی رنگ بودن... اما همیشه هستم...

پیمان جوزی دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 09:36 ق.ظ http://jozidrv.blogspot.com

سلام عزیز
من مثل همیشه هستم ولی...
پالی مرسی که داری ادامه میدی

سیب گاززده دوشنبه 8 اسفند‌ماه سال 1384 ساعت 01:46 ب.ظ http://3ibnevesht.blogsky.com

جالب بود.شروع و پایانش جالب بود و فقط یکم دیالوگ ها از متن جدا کنی بهتر نمی شود مثل آن جا که گفتی جدیه
راستی داستانک های مرا نخواندی؟
http://www.sibegazzade.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد