.....

برعکس من پدرم از رسیدن نامه بسیار عصبانی وناراحت شدوبه من

گفت که لزومی نداره در امتحان شرکت کنی. من اجازه نمیدم .

گفتم ، چرا پدر ؟این شانس بزرگی برای منه ، خواهش میکنم اونو

از من نگیر. پدرم گفت ، چند بار باید بگم ، دوست ندارم کارکنی !

گفتم ، کارکردن در این دفتر برای هرکسی امکان پذیر نیست واگر

قبول بشم بزرگترین وبهترین شانس زندگیم خواهد بود.پدرم باعصبانیت

به من گفت ، برای من فرقی نمیکنه که توکجا کارکنی.من اجازه نمیدم .

ومن به ناگزیز سکوت کردم .

دوروز مونده بود به امتحان که پدرم به من گفت ، موضوع نامه رو با سرهنگ

جهان پناه وچند تا از دوستاش مطرح کرده وانها گفتند چون نامه لاک ومهر

 شده بوده ورسید هم گرفتند، صلاح نیست که من در امتحان شرکت نکنم،

چون ممکنه بعدا مشکل ساز بشه .

در نتیجه پدرم مجبورشد به من اجازه شرکت در امتحان روبده ، اما تاکید کرد

که لزومی نداره تمام سئوالات پرسیده شده رو جواب بدم،وگفت سئوالات

مطمئنا بسیار مشکل خواهد بود وشاید جواب دادنش در توان من نباشه

 بخصوص که معدل دیپلم هم زیاد درخشان نیست .

 مشکل شنوائیت هم هست .

اما من با تمام این حرفها ، مشتاقانه منتظر روز امتحان بودم . 

 

 تابعد

.....

یک روز صبح پستچی یک نامه سفارشی اورد که به اسم من بود،

واز من خواست که دفتر رسیدو امضاء کنم .از دیدن نامه کلی بهت زده

شدم چون نامه لاک ومهر شده بود واز طرف دفتر مخصوص شهبانو بود.

 نامه رو گرفتم و نگران منتظر اومدن پدرم شدم .

به اداره مادرم تلفن کردم وبهش اطلاع دادم. گفت نامه رو باز نکن تا پدرت

بیاد. پدرم که اومد نامه رو دادم وگفتم صبح رسیده .پدرم گفت پس چرا

بازش نکردی، نامه به اسم توه .گفتم ، چون لاک ومهر شده خواهش میکنم

شما بازش کنید وببیند در باره چیه .

پدرم نامه رو باز کرد وبرام خوند .از من خواسته شده بود در امتحان ورودی

دفتر شهبانو که روز جمعه هفته بعد در دانشگاه تهران برگذار میشد ، شرکت

کنم ویک کارت ورود به جلسه امتحان هم به اسم من داخل نامه بود .

در نامه نوشته شده بود به دلیل سوابق خوب تحصیلی وحسن اخلاق ،

من جزوه یکی از انتخاب شدگان این امتحان ورودی هستم ، که در

صورت قبولی در امتحان ، پس از گذروندن دوره اموزشی مخصوص در

دفتر مربوطه استخدام میشم .

هرچند اول از دریافت نامه خیلی نگران شدم ، ولی وقتی موضوع رو فهمیدم

ته قلبم خوشحال شدم از اینکه شاید اجازه کار کردن رو پدرم به من بده.

 

 

تا بعد

 

.....

فرزین یک هفته بعد رفت اداره به دیدن مادرم ک مادرم اونو ببینه و

بشناسه .من بسیار نگران بودم ودلشوره داشتم .نمیدونستم نتیجه

این دیدار چی میشه ، ولی خوشحال بودم که بابوس ومادرم موضوع

رو فهمیده بودن وخیال من کمی راحت شده بود.

فرزین ساعت سه بعداز ظهر به من تلفن کرد وگفت تازه از پیش مادرم

اومده وخیلی خوشحاله از اینکه تونسته مادرمو ببینه وباهاش صحبت بکنه.

ازش پرسیدم درباره چی صحبت کردید؟ گفت ، همه چی .از من سئوال شد،

من هم سعی کردم با کمال صداقت جواب بدم وهمه چی رو درباره خودم

 وخانوادهام به مادرت گفتم .اما نمیدونم که نظر مادرت درباره من چیه ،

ارزو میکنم که حداقل صداقتم مورد تائیدش قرار بگیره تا بتونم به دوستیم با

تو ادامه بدم واجازه دیدن تورو داشته باشم .

بعداز ظهر به مادرم تلفن کردم ودرباره فرزین سئوال کردم .مادرم گفت ،

ازاین که من وبابوستو در جریان دوستیت گذاشتی خوشحالم، دوساعتی

با فرزین صحبت کردم .به نظر پسر بدی نمیاد ، ولی خیلی جوانه وتفاوت

سنیش با توکمه .برای شناختنش هنوز وقت لازمه ، نمیشه انقدر زود

وبا یکبار دیدن نظر بدم .

فقط میگم باید احتیاط کنی ومواظب خودت باشی.

برای تو هم فرصت های زیادی در پیشه ، نباید عجله کنی .فعلابعنوان دوست

میتونی انتخابش کنی .

 

تا بعد

 

 

 

 

.....

تا زمان خوب شدن فرزین دیگه ندیدمش.خواهرش دوباره اومد پیش من

وخواست که برم فرزینو ببینم ولی من بهانه اوردم ومعذرت خواهی کردم.

پنجشنبه که رفتم خونه بابوسم ، بعداز ظهر مطابق معمول رفتیم خرید.

توی راه من ماجرای اشنائی خودم با فرزین رو برای بابوس ومادرم تعریف

کردم وگفتم ، چون فکر میکردم جریان جدی ومهم نیست تا حالا به شما

نگفته بودم ، ولی فکر میکنم شما باید بدونید که شخصی وارد زندگی من

 شده وچون فعلا چیزی نمیتونم به پدرم بگم ، میخوام که حتما شما

اونو ببیند ودرباره ش نظر بدید.

مادرم گفت کار خوبی کردی که بما اطلاع دادی.در اولین فرصت بگو فرزین بیاد

پیش من که ببینمش .ادرس اداره منو بهش بده ، چون فکر میکنم

زود باشه که تو خونه یا محل دیگه ای ببینمش.اداره رسمی تره.

گفتم چشم حتما.

حال فرزین خوب شد وتلفن کردن هاش شروع شد .البته از من گله مند بود

که چرا نرفتم بدبدنش .من نمیتونستم واقعیت احساس ونگرانی خودمو

بهش بگم .فقط گفتم که برام امکان اومدن نبود .

به فرزین گفتم که بامادرم درباره اون صحبت کردم ومادرم میخواد که اونو

ببینه.

فرزین گفت ،  که من هم خیلی دوست دارم با مادرت وبابوست اشنا بشم .

خیلی هم خوشحالم که از دوستی ما با خبر شدن.

ومن قرار ملاقات اونها رو گذاشتم .

 

تابعد

 

.....

وقتی رسیدم خونه هنوز پریشون بودم.این اولین برخورد احساسی

نزدیک من با جنس مخالف خودم بود.در عین حال که خیلی احساس

گناه میکردم ولی دوباره همون حالت گنگ محسور کننده تمام وجودم رو

فرا گرفته بود .با این تفاوت که من حالا بزرگ تر شده بودم ومیدونستم

که داره چه اتفاقی برام میفته، ولی نمیدونستم باید جلو شو بگیرم یا

اجازه بدم احساسم آزادانه رشد کنه وآنچه رو که براش پیش میاد ،

بروز بده .

به مهری تلفن کردم .یادم نیست که چی بهش گفتم ،چون خیلی آشفته

بودم .مهری گفت ، من که بهت گفته بودم عاشق شدی ، تو باور نکردی.

پرسیدم، یعنی واقعا عاشق شدم ؟ گفت ، به احساست رجوع کن اون بهتر

جواب تورو میده .

گفتم ، می ترسم .گفت، واقعیت که ترس نداره ، توزندگی ،بلاخره هر دختری

یکروزی احساس میکنه که عاشق شده .باید خوشحال باشی که

فرزین پسر بدی نیست وامیدوارم قصد ازار رسوندن به تورو نداشته باشه

ولی بهت میگم که باید مواظب خودت باشی ، هنوز برای اعتماد زوده

اما بدون من همیشه همراه ومواظبتم .

حرف زدن با مهری منو آروم کرد ،اما نگران پیشرفت روابط خودم با فرزین

بودم .

تصمیم گرفتم که با بابوس ومادرم صحبت کنم .

 

تابعد

......

فرزین از بیمارستان مرخص شد.صبح بعداز اومدنش خواهرش اومد

 پیش من وگفت که فرزین خواهش کرده که اگر برام امکان داره برم

 بدیدنش ، چون نمیتونه تلفنی با من تماس داشته باشه .مردد بودم .

خواهرش گفت اشکالی پیش نمیاد ، ما همه خونه هستیم ، مادرم

هم هست .اگر میتونید همراه من بیائید.

قبول کردم وبا خواهر فرزین رفتم خونه شون که چند تا خونه باما فاصله

داشت.مادر فرزین درو باز کردومنو بغل کرد وبوسیدوگفت ، فرزین در باره

شما با من صحبت کرده، خوشحالش میکنید که بدیدنش اومدید.

رفتم طبقه دوم که اطاق فرزین وبرادر بزرگترش بود.خونه شون کوچکتر از

خونه ما بود .در طبقه دوم دوتا اطاق داشتند .فرزین با دیدن من از تخت

بلند شدوبا کمک من وخواهرش به اطاق بغلی که گویا اطاق پذیرائیشون

ومبله بود اومد.از خواهرش خواست که برامون چائی بیاره.

حالش بهتر شده بود .به من گفت که هنوز یکهفته دیگه باید استراحت کنه،

واز اینکه من اومده بودم خیلی تشکر کرد.من گفتم که خیلی برام سخت بود

که بیام خونه شون، ولی اومدم .

خواهر فرزین با چائی اومد وحدود ده دقیقه پیش ما موند.من فهمیدم که

بزرگترین خواهر فرزینه ودوسال از من کوچکتره.نیم ساعت پیش فرزین موندم.

موقع خداحافظی فرزین منو در آغوش گرفت و

من پریشون به خونه برگشتم.

 

تابعد

 

....

در اولین فرصت به مهری تلفن کردم وجریان بستری شدن فرزین

رو گفتم .مهری گفت ، نگران نباش فردا که جمعه ست من از صبح

میام پیشت وبعدازظهر با هم میریم بیمارستان دیدنش.پرسیدم چه

جوری ؟گفت با تاکسی .گفتم، اذیت نکن. گفت ادرس بیمارستانو داری

که، اول میریم سینما بعد از ظهر حدود ساعت سه ونیم میرم عیادتش.

گفتم ، خوشحالم کردی.

ساعت سه ونیم رسیدیم بیمارستان .نیم ساعت از وقت ملاقات مونده

بود.با مهری رفتیم توبخش .من یک دسته گل کوچک خریده بودم.

مهری اول رفت تو که اگر کسی پیش فرزین باشه ، نریم .خوشبختانه

تنها بود.هردورفتیم کنار تختش .خواب بود .مهری صداش کرد.بیدارشد

واز دیدن ما بسیار تعجب کرد.به فرزین گفتم ، فکر میکنی فقط تو بلدی بیای

بیمارستان ملاقات ، من هم تونستم بیام،امیدوارم هیچوقت دیگه

اینجا نیام دیدنت.

احساس کردم که خیلی خوشحال شده ، من هم خوشحال بودم از اینکه

مشکلی براش پیش نیومده وخیلی زود حالش خوب میشه .

کمی موندیم بعد بیمارستانو ترک کردیم .توی راه مهری به من گفت :

فکر کنم افتادی تو دام فرزین .

 

تا بعد

....

رابطه من وفرزین بیشترشد.من دیگه عادت کرده بودم که روزی چندبار

صداشو بشنوم.گاهی وقتها بیرون برای چند دقیقه میدیدمش .هفته ای

یکی دوبار که برای خرید میرفتم، فرزینو میدیدم .توشرکت یکی از دوستای

پدرش کار حسابداری میکرد.

پنجشنبه صبح زنگ خونه زده شد.در رو بازکردم .دختر جوانی رو پشت

در دیدم که به نظرم آشنا اومد.سلام کردم .گفت من فریده هستم خواهر

بزرگ فرزین .ابراز خوشحالی کردم ودعوتش کردم بیاد تو وگفتم که

 تنها هستم .تشکر کرد وگفت که پیغامی از طرف فرزین برام داره وگفت

امروز صبح برای جراحی اپاندیس بستری شد وبه من گفت که بشما

اطلاع بدم .پرسیدم کدوم بیمارستان؟ گفت، شرکت نفت وادامه دادکه

 فرزین صبح دل درد شدید گرفت ، بعداز رسوندنش به بیمارستان گفتندکه

سریعا باید جراحی بشه .

تشکر کردم ورفت .نگران شدم ولی کاری نمیتونستم بکنم .یکربع بعد خود

فرزین تلفن کرد وگفت که داره میره اطاق عمل ومیخواسته حتما بامن صحبت

بکنه .گفتم خوشحال شدم صداتوشنیدم .مطمئن هستم خیلی زود

خوب میشی ومن دوباره میبینمت. فرزین گفت ، هرچند قول داده بودم فعلا

چیزی نگم ، ولی تواین شرایط نمیتونم نگم .دوستت دارم وتلفن قطع شد.

گوشی تو دست من باقی موند.

 

تابعد

 

.....

به پدرم گفتم میخوام امسال کنکوربدم وبرم دانشگاه .پدرم پرسید چرا؟

گفتم ، میخوام ادامه تحصیل بدم ومدرک لیسانس بگیرم .پدرم گفت ،

فرض کن لیسانس گرفتی میخواهی چه بکنی .گفتم کار میکنم دوست دارم

معلم بشم .پدرم نگاهم کرد وگفت ، تحصیلات خیلی خوبه  ،اما نه بخاطر

 کارکردن.من چون با کارکردن تو مخالفم در نتیجه با تحصیلی که به کار

 منتهی بشه هم مخالفم . همنطوریکه قبلا هم بهت گفته بودم  نمیخوام تجربه تلخ مادرت رو تو تکرار کنی وزندگی واینده خود وخانواده ات را باکارکردن بخطر بیاندازی.

تا زمانی که با من زندگی میکنی نه اجازه کار داری نه تحصیل.

چشم هام پر شد .به پدرم گفتم ، این خیلی ظلمه ، من که مثل مادرم نیستم،

شما که خیلی با من مهربون بودید وبسیار باگذشت ، پس چرا اجازه نمیدید.

پدرم گفت ، چون خیلی دوستت دارم این تصمیمو گرفتم ، بعدا خودت قبول

خواهی کرد که تصمیم من درست بوده ، چون بقای زندگی خانوادگی مهمترین

چیزه. فکر کارکردن وتحصیل بخاطر کارکردن رو از ذهنت خارج کن ودیگه دراین

مورد با من صحبت نکن.هر کتابی روکه برای خوندن ویادگیری لازم داری

من برات تهیه میکنم .اما کنکور نه .

برام باور کن این موضوع خیلی سخت بود .پدرم رو اصلا اینجوری ندیده بودم

وهیچ فکر نمیکردم با من این برخورد رو بکنه .ولی پدرم بود و فداکاریهای

زیادی بخاطر من انجام داده بود.

پس پذیرفتم ، سکوت کردم وبه انتظار اینده نشستم .

 

تا بعد

 

.....

تا بحال به این موضوع اینطوری فکر نکرده بودم.به مهری گفتم ، فکر نکنم

عاشق فرزین باشم ، ولی ازش خوشم میاد ، وقتی که باهاش صحبت میکنم

یا می بینمش خوشحال میشم .وقتی هم که ازش بی خبرم دلتنگم ،ولی

فکر کنم هنوز تا عاشق شدن مدتی وقت لازم دارم.چون نمیدونم عاشق بودن

چه حسی روبه من میده،فکر کنم باید یک احساس خاص باشه.

 مهری خندید وگفت ، به عشق با نگاه اول لابد اعتقاد نداری.

جوابی نداشتم بهش بدم.

به مهری گفتم از این موضوع بگذریم ، فکر میکنم حق باتوه باید حتما جواب

برادرتو زودتر بدم. مهری گفت اگر جواب مثبت خودت به برادرم بگو ، ولی اگر

منفیه بهتره از طرف من اطلاع داده بشه چون من میدونم چه جوری به برادرم

بگم که زیاد ناراحت نشه و برای دوستی ماهم مشکلی پیش نیاد.

گفتم ، پس این لطف رو در حق من بکن ، چون درست نیست بیشتر از این

منتظرش بذارم ، هرچند خودم هنوز به جواب نرسیدم ولی فکر میکنم خیلی

بد میشه مثلا سال دیگه بهش نه بگم .

من به اینده واگذار میکنم تا چی پیش بیاد.اگر قسمت شد که همسرش

میشم ، در غیر اینصورت نباید وقتشو واینده شو بخاطر من از دست بده

چون زمان برای اون حیاتی تره ومن هنوز فرصت دارم .

 

تابعد

....

تعطیلات عید دوباره رسید، ولی برای من دیگه تعطیل بودن یا نبودن

تفاوت چندانی نداشت .مهم رسیدن بهار ومراسم تحویل سال ودیدوبازدید

عید بود که همیشه دوست داشتم .موقع تحویل سال همیشه پیش پدرم بودم

روز اول عید میرفتم خونه بابوسم .همیشه روز دوم عید میرفتیم خونه

 سرهنگ جهان پناه چون روزی بود که می نشستند وهمه میومدند دیدنشون.

سرهنگ جهان پناه هرسال به من عیدی میداد. یک عیدی مخصوص که فقط

به من تعلق میگرفت ، اونم یک سکه ربع پهلوی بود، که از زمانی که به

خاطر دارم ، هرساله میگرفتم .

تو تعطیلات عید فرزین رو دیدم ، البته با مهری بودم .دوبارباهم رفتیم بیرون.

که با قدم زدنهای طولانی وگفتگوهای سه نفره ساعات خوشی رو داشتیم .

خوشبختانه تو تعطیلات عید مهری فرصت بیشتری داشت که بامن باشه.

یکروز مهری از من پرسید ، جواب برادرمو چی میخوای بدی؟ فکر کنم به

اندازه کافی منتظر مونده. گفتم ، نمیدونم ، هرچی فکر میکنم نمی تونم

به جواب درست برسم .برادرت تمام امکانات خوشبخت کردن منو داره ،

ولی نمیدونم چرا ته دلم تردید دارم .مهری خندید وگفت ، نکنه عاشق شدی!

گفتم ، عاشق کی .

گفت فرزین .

 

تا بعد

......

برگشتم خونه .خیلی افسرده بودم ولی کاری نمیتونستم بکنم .

پدرم به من امید میدادومیگفت حتما راهی برای معالجه من پیدا خواهدکرد.

تماسم با فرزین ادامه داشت .روزی چند بار به من تلفن میکرد.

از من میخواست که از خونه بیام بیرون ، سینما بریم یا تریا .قبول نمیکردم

بیشتر وقتمو به کتاب خوندن میگذروندم .مهری رو حالا دیگه کمتر میدیدم

چون درگیر درس خوندن ورفتن دبیرستان بود، در عوض بیشتر وقتم با نسرین

 وخواهرش نسترن میگذشت .اونها هم مثل من  یپلمه شده بودندوفعلا کار

خاصی نداشتند.

زندگیم روال عادی شو میگذروند ، بدون هیچ حادثه خاص ومهمی .

اندوهم کمتر شده بود.آخر هفته ها مطابق معمول خونه بابوسم بودم.

بودن با مادربزرگم هنوز بهترین لحظا ت زندگیم بود، چون همیشه از حرفها

و نصیحتهاش بیشترین استفاده رو می بردم .

در واقع بابوسم ، بهترین مادر وبهترین همدم ودوستم بودکه فقط امید

به اینده رو در دلم زنده نگه میداشت .

 

تا بعد