.....

موضوع رفتنم به سپاه دانشو به فرزین گفتم .احساس کردم که ناراحت شد.

وقتی علتشو پرسیدم گفت ، دیگه نمیتونم برای مدتی ببینمت واین موضوع

خیلی منو ناراحت میکنه ، ولی مثل اینکه چاره ای نیست .همون طور که پدرت

مجبور شد قبول کنه ، هرچند واقعا برام سخته وغیر قابل تحمل، ولی راهی

 جز پذیرش وجود نداره .

من اصلا به این موضوع فکر نکرده بودم . انقدر فکر معلم شدن ذهنمو پر کرده

بود که به این موردتوجه نکردم .وقتی فرزین از دلتنگیش به من گفت ، تازه

فهمیدم که با چه مسئله بزرگی روبرو میشم .حق داشت .برای من هم

دوری از فرزین غیر قابل تصور بود .چه جوری میتونستم دوسال نبینمش ،

صداشو نشنوم .باهاش قدم نزنم . دستشو نگیرم وازمحبتش محروم باشم .

هرچند اطلاعات کافی برای این دوسال سپاهی بودن نداشتم، ولی با چیزهائی

که پدرم به من گفته بود ، متوجه شدم که برای زمانهای کوتاه میتونم از مرخصی

استفاده کنم ، وچون باید در روستا درس بدم مسئله رفت وامد ودوری راه

وفصل زمستون وبسته بودن راههارو هم که بهش اضافه کردم، دیدم که

واقعا برام سخت میشه .

گویا من هم مثل اونها باید این مسئله رو می پذیرفتم .چون چاره ای نداشتم .

 

تا بعد

نظرات 2 + ارسال نظر
کی میدونه عشق یعنی چی سه‌شنبه 12 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 01:05 ق.ظ http://hal-be-hali.blogsky.com

سلام جالب بود
نظر شما درمورد تبادیل لینک چیه

علی پنج‌شنبه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1385 ساعت 12:26 ق.ظ

جدایی ...

اون که عاشق بود و عمری از جدا شدن می ترسید ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد