.....

دوهفته بعد پنجشنبه مسعود اومد خونه ما .من میخواستم برم خونه بابوسم

وروز جمعه صبح هم قراربود با دوستام برم سینما.پدرم پرسید با کی میخوای

بری سینما؟ گفتم : با نسرین ونسترن وپسرعموهاش.

پدرم گفت، خوب پس یک بلیط اضافه هم بگیر یدچون مسعود هم باشما میاد.

با تعجب پرسیدم چرا؟  گفت : چه اشکالی داره اونم جونه  می تونه همراه

شما باشه وکمی تفریح بکنه ، چون نه جائی برای گردش داره ونه هم صحبتی

در ضمن مهمون ماهم هست .

با دلخوری وعصبانیت مجبوربه قبول شدم .قرار شد که نیم ساعت قبل از شروع

فیلم بیاد سینما.

وقتی رسیدم خونه بابوسم .بابوسم متوجه شدکه عصبانیم .علتشو پرسید،

جریان سینما اومدن مسعودو گفتم .دیدم که بابوسم اخم هاش رفت توهم ولی

چیزی نگفت .

قبل از شروع فیلم مسعود خودشو رسوند سینما.من اونو به دوستام معرفی کردم

وگفتم که از بستگان دور مادرمه وساکن مشهده وداره دوران خدمتشو میگذرونه.

تو سینما مسعود کنار من نشست .در طول نما یش فیلم چند بار بامن صحبت کرد

که من فقط با بله وخیر جوابشو دادم .

بعد ازسینما بچه ها خواستن بریم تریا ، چون مسعود همراه من بود ، من گفتم که

کار دارم ونمیتونم همراهشون باشم وازشون جدا شدیم .

سریع یک تاکسی گرفتم وبا مسعود برگشتم خونه .

 

تا بعد

 

نظرات 4 + ارسال نظر
نتنت دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 07:02 ق.ظ

ترو به خدا زود به زود بگو

پری دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:29 ب.ظ http://dustdashtani.blogfa.com

سلام حدیث عزیز
می گم حدیث
به من یاد می دی که چطوری لوگو بسازم واسه وبلاگم؟


(:

باران دوشنبه 1 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 09:55 ب.ظ

بادا بادا مبارک بادا....

می گم نذار داستانت مثل داستان فهیمه رحیمی پوچ و طولانی باشه...

علی سه‌شنبه 2 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:14 ق.ظ http://barakat.blogsky.com/

سلام

این مسعود هم case ی برای خودش ها.

خوب که فکر می کنم یادم میاد دورترها در موردش یه چیزهایی نوشته بودی.


برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد