.....

حدودا یکماه گذشت ، بدون اتفاق خاصی فقط اینکه بنا به توصیه بابوسم

سعی میکردم کمتر با مسعود روبرو بشم .پنجشنبه که رفتم خونه بابوسم

متوجه شدم که حال بابوسم خوب نیست ومادرم هم مثل اینکه گریه کرده ،

نگران شدم .ترسیدم دوباره بیماری بابوسم اومده باشه سراغش  ومجبور

به استراحت تو اطاقشه باشه .از مادرم جریانو پرسیدم  گفت ، چیزی نیست

ناراحت نباش بابوست حالش خوبه. کمی استراحت کن ، تازه رسیدی، بهت

میگم چی شده .

خیالم از جانب بابوس راحت شد ، ولی دلم بی دلیل شور میزد. نیم ساعت

گذشت .دوباره رفتم سراغشون وگفتم ، خوب حالا به من بگید چه خبره .

مادرم گفت ، امروز پدرت به اداره من تلفن کرد وبا من صحبت کرد .با خوشحالی

گفتم خوب درباره چی . درباره خودتون ؟گفت ، نه در باره تو .گفتم ، من ، چه

اتفاقی افتاده که من بی خبرم وپدرم به شما تلفن کرده .

مادرم گفت ، پدرت از من خواسته که بهت بگم تصمیم گرفته که تورو شوهر بده

واز من خواسته که باتو در این مورد صحبت کنم .

نمی تونستم چیزهائی رو که مادرم میگفت باور کنم .فکر کردم که بعلت کم

شنوائی حرفشو اشتباه شنیدم .مطمئن بودم که اشتباه شنیدم .

گفتم ، چی گفتید ، من نشنیدم .

مادرم با صدای بلند تر گفت پدرت میخواد که تو ازدواج کنی .

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
علی دوشنبه 8 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 01:34 ق.ظ http://barakat.blogsky.com

سلام

مسعود - فرزین ... :)

به نظر من هر دو گزینه ی بالا گیر هایی دارند. البته گیر اولی خیلی معلومه (البته شاید این فقط یه توهم باشه) و در مورد دومی اینطور نیست و گیر ها مفهومی تره

عکس این دفعه خیلی چشم نواز بود. (طرز ایستادن و ژستی که خانومه داره خیلی جالبه)

محمد رضا سه‌شنبه 9 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:32 ب.ظ http://www.teshneyebaran.blogfa.com

تا حالا فقط می خوندمو صدام در نمی اومد ولی حالا که به اینجا رسیدیم بذار بهت بگم :
تا حدودی با نظر علیرضا موافقم ولی صد در صد نه ... به نظر من فرزین می تونه شکل بهتری در برخورد تو با مسعود باشه... فرض می کنیم مسعود هیچ حسی نسبت به تو نداشته باشه و بالاجبار هفته ای یه بار میاد خونتون ... تو نباید برداشت متفاوتی کنی ... حتی اگه قضیه غیر از اینم هست که البته همینطوره تو باید مثل حالت اول برخورد کنی و منتظر باشی که همه چیز علنی باشه ... در مورد سینما نبردن مسعود بهت حق می دم ولی در مورد برخورد غیر مودبانه باهاش نه! ... چه اشکالی داره که بخوای یه موضوع مثلا خاطرات سربازی که اون حتما بهش علاقه منده پیش بگری و مدت کوتاهی باهاش صحبت کنی! اینطوری وقتی همه چیز علنی شد صلاح محکمی برای مقابله باهاش داری...

محمد رضا چهارشنبه 10 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 08:51 ق.ظ http://www.teshneyebaran.blogfa.com

البته که از ابتدا خوندم......
تازشم کلی با علیرضا ( زندگی جاری ست... ) در موردش تبادل نظر کردیم! و من هر گونه ابهامی داشتم از علیرضا پرسیدم.
من کاری ندارم که این داستان در چه زمانی اتفاق میفته و برای چه کسی.
با اجازت دوس دارم فک کنم که این جریانات هم اکنون و برای خودت اتفاق میافته.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد