.....

ایندفعه کاملا صداشو شنیدم ، وفهمیدم که مادرم چی داره میگه .

دستمو به صندلی که کنارم بود گرفتم که زمین نخورم .احساس سرمای

 خیلی شدیدکردم ، داشتم یخ میزدم .

بابوسم اومد کنارم ومنو روی صندلی نشوند.من مات وحیرون به هردوتاشون

 نگاه میکردم .اما چیزی رو نمیدیدم جز چشمهای غمگین اونا.

بابوسم برام یک لیوان اب اورد.گفتم سردمه ، به مادرم گفت که برام چای بیاره

منو مجبور کردکه بخورم .حالم کمی بهتر شد.گفتم، بابوس جان حتما

 داشتیدبا من شوخی میکردید ، این حرفها چیه که شما میزنید،

 خیلی ترسیدم باور کردنی اصلا نیست که پدرم گفته باشه که من

باید ازدواج کنم. اگر این حرف درسته پس چرا خودش با من صحبت نکرده .

اصلا این شوهر من کیه؟

بابوسم منو بغل کرد ودر اغوش گرمش پناه داد .مادرم گفت ، پدرت

 به من گفت که این موضوع رو من که مادرت هستم باید به تو خبر بدم ،

 چون اون صلاح نمیدونسته که در این مورد خودش باتو صحبت کنه .

با پوزخند گفتم ، خوب پس مبارکه ،بدون اینکه خودم بدونم

 وموافق باشم شوهردارهم شدم .

حالا شوهرم کیه ، شما میشناسید؟

به من بگید زن چه کسی باید بشم ؟

 

 

تا بعد

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد رضا پنج‌شنبه 11 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 04:06 ب.ظ http://www.teshneyebaran.blogfa.com

اولن که اینقدر دیر به دیر آپ میکنی و انقدر کم کم ... کلی حال گیریه.
دوما این که سئوال کردن نداره :
« مسعود»

پسر سیاه جمعه 12 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 06:20 ب.ظ http://man-to-eshgh.blogsky.com

سلام
خوبی
جالب می نویسی ولی سعی کن احساس رو هم قاطی بکنی تو راوی نیستی اینجا هم نقال خونه نیست اینجا می نویسس که درد و دل بکنی هر چی راست تر و صریح تر بنویسی دلت سبک تر می شه
پسر سیاه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد