.......

هردو سکوت کردند.پرسیدم پدرم به شما نگفت که شوهر من کیه؟

مادرم گفت چرا ، دخترم گفته .گفتم ، خوب بگید من هم بدونم که زن

چه کسی باید بشم .بعد بشوخی گفتم نکنه فرزینه ، اگه اونه من که حرفی

ندارم .خوشحال هم میشم ،هرچند میدونم فرزین اصلا امادگی ازدواج رو

نداره ولی ایرادی نداره من موافقم .درونم پر از غوغا بود ولی سعی میکردم

با بیان ارزوهام خودمو از شرایط سختی که توش قرار داشتم نجات بدم .

بابوسم گفت ،  نه عزیزم فرزین نیست  .پرسیدم خوب کیه ؟

مادرم گفت مسعود.

با فریاد گفتم ، مسعود ، همون مسعود فامیل خودتون که میاد خونه ما.

مادرم گفت ، درسته همون مسعود قراره همسر توباشه .

گفتم ، اون که هنوز سربازه ، تازه من اصلا ازش خوشم نمیاد .این امکان نداره

ومن به هیچ وجه قبول نمیکنم ، چرا حالا مسعود؟مگه چه امتیازی داره .

وادامه دادم ، من هنوز امادگی ازدواجو ندارم .مگه چند سالمه ، تازه هیجده ساله

شدم ، هنوز که دیر نشده .من که باور نمیکنم پدرم خودش بجای من تصمیم

بگیره اونم بدون اطلاع من .پدر من اصلا اینجور ادمی نیست .اون خیلی مهربونه

ومنو خیلی دوست داره ، نه امکان نداره این حرفها حقیقت داشته باشه .

حتما خواسته با شما ومن شوخی کنه .

بعد از نفس افتادم وشروع کردم به گریه کردن .

گریه بدون پایان.

 

تابعد

 

 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد رضا شنبه 13 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 02:51 ب.ظ http://www.teshneyebaran.blogfa.com

من که گفته بودم....
ولی بازم پیشنهاد می کنم قسمت بیشتری از یه پست رو به داستانت اختصاص بدی ...
مرسی...
بعدشم ... گریه ی بی پایان رو بذار کنار . بعدشم برو با بابائب صحبت کن!

پرستو یکشنبه 14 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 03:37 ب.ظ

اومده بودم بگم یکم بیشتر بنویس که دیدم گفته شده..
حس میکنم ماجرا توی جای بدی قطع میشه هربار..
راستی میتونم بپرسم مربوط به چه کسیه داستان؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد