......
بابوسم به مادرم گفت ، بهتره راحتش بذاریم تا کمی گریه کنه ، شاید اروم
بشه ، بعدا دوباره صحبت می کنیم واز اطاق اومدن بیرون.
با بیرون رفتنشو کم کم باور کردم که حرفهائی رو که شنیده بودم ، گویا واقعیت
داره وگریه ام شدید تر شد .نمیدونم چه مدت گریه ام طول کشید،
فقط متوجه شدم دیگه صورتم خیس نیست .
اشکی برام نموده بود که صورتمو تر کنه .
بابوسم دوباره برام چای اورد با کیک خوشمزه دست پخت خودشو که پنجشنبه ها
بخاطر من می پخت .من هیچ اشتهائی نداشتم ولی با اصرار ش خوردم .
به من گفت که لباس بپوشم بریم میدون 24 اسفند خرید کنیم تا حال من
بهتر بشه .
برای خرید وقدم زدن رفتیم ، مادرم گفت بهتره بریم سینما که من قبول نکردم
اونم دیگه اصراری نکرد .بعد از خرید برگشتیم .تمام طول مسیر رفت وبرگشتو
که من هنیشه با اشتیاق طی میکردم ، اون بعداز ظهر در سکوت وبهت من
طی شد، بدون اینکه برام جالب باشه .
تمام مدت به این جریان فکر میکردم واز خودم می پر سیدم که چطور ممکنه
من بتونم مسعودو بعنوان همسر بپذیرم . منی که هیچ نزدیکی از نظر فکری
حتی ارتباط کلامی با اون ندارم.
تکلیف من وفرزین چی میشه .
تا بعد
به نام حضرت عشق
سلام
خیلی هم تعجبی نداره . مهمترین بحث در تمام زندگی و شاید بیرحمانه ترین تصمیم . امیدوارم تصمیم درستی بگیری. شاد باشی
وبلاگهای من
سرزمین http://www.sarzamin-ir.blogsky.com/
وان پلاس http://www.oneplus.blogsky.com/
عشق علیه السلام http://hazrateshgh.blogsky.com/
نگاره http://negareh.blogsky.com/
اولا که من بعید می دونم پدر اینقدر نامهربون باشه که بخواد تو رو واقعا زورکی شوهر بده - شاید از مسعود خوشش بیاد و حرفی بزنه ولی مطمئنا حال تو رو هم مراعات خواهد کرد.
دوما من ۲ تای پایین رو هم خونده ام ولی چیزی به ذهنم نرسیده بنویسم. :)
داستان که از قبل اتفاق افتاده اما اگه الان داشت شکل می گرفت پیشنهاد می دادم به پدرت فرزین رو بگی... فرزین فرزین فرزین... عشق... درد... البته عشق همیشه باهاش درد هست من نمی دونم چرا اینقدر همه دنبالش می رن... من که دیگه غلط بکنم عاشق بشم... همون یه بارش داغونم کرد...
تا بعد
اگه به منه که می گم که مسعود هیچ وقت حاضر نمی شه با کسی که دوسش نداره ازدواج کنه.
به نظر من باید بری و با مسعود صحبت کنی و البته طوری که ناراحت نشه قضیه رو بهش بگی!