......

چند ساعت بعد فرزین تلفن کرد . میخواستم گوشی رو بذارم که گفت ،

قطع نکن ، با مادرت صحبت کردم وتمام ماجرا رو میدونم .چرا به من حقیقتو

نگفتی واز من خواست که حتما همدیگرو ببینیم .برای فردا قرار گذاشتم .

تو همون تریای همیشگی فرزینو منتظر دیدم .نگرانی از تمام وجودش

میباریدوخستگی وغم هم تمام وجود منو پر کرده بود.

دستامو توی دستای پر محبتش گرفت وگفت ، تا زمانی که زنده هستم

نمیذارم غمی داشته باشی ، نگران نباش این ازدواج صورت نمی گیره

حتما راهی برای جلوگیرش پیدا خواهیم کرد.

گفتم ، این مسئله شوخی بردار نیست . خودت میدونی که من چاره ای

جز پذیرفتن خواست پدرم ندارم .

دیگه بهتره دراین مورد صحبتی نکنیم واین اخرین دیدارمونو خراب نکنیم ،

تا بتونیم راحتراز هم جدا بشیم .حقیقت رو باید پذیرفت .

فرزین گفت ، من جدی گفتم ، مطمئن باش که نمیذارم با مسعود ازدواج بکنی.

پرسیدم ، چه جوری نمیذاری؟

گفت ، خودم میام با پدرت صحبت میکنم .

بهش گفتم که این کار امکان نداره ، خودت هم میدونی که بی فایده ست .

چون میدونی که حرفی برای گفتن به پدرم نداری .

پس دیگه در این مورد به خصوص صحبتی نکنیم .

 

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
باران جمعه 26 خرداد‌ماه سال 1385 ساعت 10:23 ب.ظ

دوست من
اصلا اینطوری حال نمی ده.... خیلی کوتاه می نویسی... بهتره زودتر داستان رو جمع و جور کنی تا خواننده هاتو از دست ندی. بذار داستان سریعتر پیش بره. بیشتر و سریعتر آپ کن...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد