نمیدانم

     آیا

     دگر بار

      بادی خواهد وزید

            تا برگها را در خود شناور کند ؟

 

 

......

همه نا باورانه گفتیم فرار ! وبا تعجب به وکیل نگاه کردیم .گفت ، بله

فقط چاره همینه .مادرم گفت ، نه ، من دخترمو میارم خونه پیش خودمو

نگهش میدارم . وکیل گفت ، نمیتونید ، هنوز هجده سالش تموم نشده ،

اگر پدرش شکایت کنه از نظر قانونی براتون مشکل پیش میاد .شما که قصد

جنگیدن ندارید، دخترتون حتی به پدرش نه نمیتونه بگه . من به همه راه حلها

فکر کردیم .این تنها راه حل وسریعترین راه موجوده ، چون فرصت کم دارید.

نمیتونستم حرفهاشو هضم کنم .فرار! کجا فرار کنم ؟ با فرزین کجا برم؟

بعد وضع پدرم چی میشه ، اصلا قدرت تصور وتخیل این موضوع رو نداشتم .

این بزرگترین وکشنده ترین چیزیه که من به جای محبت های پدرم بهش

میدادم .من که امکان نه گفتن رو نداشتم چطور میتونستم این کار خطرناکو بکنم.

دوباره کم اوردم وشروع کردم به گریه کردن .بابوسم بغلم کرد وسعی کرد منو

اروم کنه .فرزین رفت تو فکر وهیچی نمیگفت .مادرم هم که اصلا انتظار شنیدن

این راه حلو نداشت ، سکوت کرده بود.

وکیل روبه من کرد وگفت : حالا این توئی که باید تصمیم بگیری ، از دوحال خارج

نیست .

یا ازدواج با مسعود  ، یا با فرزین   .با شرایط فعلی

راه سومی برات وجود نداره  .

 

 

پایان فصل اول

.....

باتعجب پرسیدم ازدواج با فرزین؟ این که شدنی نیست ، خودتون که متوجه شدید

که فرزین هیچ امکانی  از نظر خانوادگی ونه شخصابراش وجود نداره که

بتونه ازدواج کنه . در ضمن پدرم به هیچ وجه راضی به این کار نمیشه .

چون فرزین هیچ چیز برتری نسبت به مسعود نداره ، چه جوری فکر کردید با

ازدواج من وفرزین موافقت میکنه .غیر ممکنه .اصلا عقلانی نیست .

فرزین حرف منو قطع کرد وگفت ، اقای وکیل من چه کاری باید بکنم که این ازدواج

صورت بگیره .من همه مشکلات ومسائل مربوطه رو می پذیرم وخیلی هم

خوشحال میشم واین ارزوی قلبی منه .

بعد فرزین از بابوس ومادرم پرسید که نظر شما دراین مورد چیه ؟ اونها هم گفتن

نظز ما خوشبختی دخترمونه وهرچی اون بخواد وقبول بکنه مورد قبول ماهم هست .

به فرزین نگاه کردم ، باور نمیکردم چنین حرفی رو بزنه واین مسئولیت

سنگینو قبول بکنه، ولی برقی در چشم هاش دیدم که پر از عشق ومحبت بود.

وفهمیدم که منو واقعا دوست داره همون طوری که من اونو دوست داشتم.

فهمیدم که امکان نداره کسی بتونه جای اونو در قلب من بگیره.

سرمو انداختم پائین وچیزی نگفتم.

فرزین از وکیل پرسید برای اینکه این ازدواج صورت بگیره چکارباید بکنیم؟

وکیل گفت ، فرصت بسیار کمه ، فقط یکی دوروز وقت داریم .باید قبل از

رسیدن خانواده مسعود به تهران اقدام کرد.

پرسیدم چه جوری ، مگه میشه بدون اجازه پدر دختری بتونه ازدواج کنه ؟

گفت نه.غیر ممکنه .گفتم پس من وفرزین چطور میتونیم ازدواج کنیم؟

گفت ، باید پدرتو در عمل انجام شده قرار بدید تا رضایت بده.

پرسدم چکار باید کرد که پدرم رضایت بده؟

گفت ، باید باهم فرار کنید.

این تنها راه حله پیشنهادی منه

 

 

تا بعد

.....

از این که  وکیل همراه مادرم بود هم تعجب کردم وهم خوشحال شدم .

مادرم گفت که چون خودش اصلا نتونسته بوده راه حلی پیدا کنه ودرضمن هم

موفق به راضی کردن پدرم برای حل این جریان نبوده ، با معرفی یکی از همکارهاش

با این وکیل صحبت کرده وخواسته تا کمکمون کنه .

چند ساعتی همه با وکیل صحبت کردیم واطلاعاتی رو که ازمون میخواست در

اختیارش گذاشتیم .من وفرزین هم سعی کردیم تمام مسائل رو اون جوری

 که هست براش توضیح بدیم .فرزین موقعیت فعلی خودشو وخانوادهشو برای وکیل

کاملا شرح داد. من هم به صراحت گفتم که توان مقابله با پدرمو ندارم ودلایل

خودمو اوردم .اقای وکیل با دقت به صحبتهای ما گوش میکرد .

بابوس ومادرم هم گفتندکه هرکاری که از دستشون بر بیاد انجام میدن تا این

ازدواج صورت نگیره .

پس از ساعتها گفتگو  وکیل روبه من کرد وگفت ، این تو هستی که باید

تصمیم بگیری وبه من بگی ایا قبول میکنی با مسعود ازدواج کنی یا نه !

گفتم نه ، پرسیدبا پدرت هم که نمیتونی مخالفت کنی ؟ گفتم بله .

گفت ، این دومورد خلاف هم هستند ، اگر مورد اولو قبول داری، پس باید مورد

دوم رو انجام بدی وبپذیری. گفتم نمیتونم .

وکیل گفت پس فقط یک راه حل میمونه .

گفتم چه راه حلی ؟

گفت ازدواج با فرزین .

 

 

تا بعد

......

صبح بعداز رفتن پدرم فورا به محل کار مادرم تلفن کردم وبا گریه جریانو گفتم .

مادرم خیلی ناراحت شد وگفت که الان براش امکان صحبت با من وجود نداره

خودش به من تلفن میکنه .

ظهر به من تلفن کرد وگفت که با پدرت صحبت کردم وخواستم ازش که تو

امروز بیای پیش ما ، فورا لباس بپوش و برو خونه پیش بابوست ، منم سعی

میکنم زود بیام . حدود ساعت سه رسیدم خونه بابوسم ، با تعجب دیدم که

فرزین هم اونجاست .پرسیدم که تو اینجا چکار میکنی؟ گفت ، مادرت به محل

کار من تلفن کرد وخواست که من بیام .حالا من اینجام .گفتم چه اتفاقی افتاده

گفت ، نمیدونم فقط جریان روز عقد تورو مادرت به من گفت ، چه کار باید بکنیم؟

گفتم کاری از دست من بر نمیاد .فرزین نمی تونم به پدرم نه بگم ، تو اینو از من

نخواه ، در توان من نیست .خودت خوب میدونی که نمیتونم مخالفت کنم.

بابوسم برامون چای اورد وسعی کرد مارو اروم کنه .مادرم هنوز از اداره برنگشته

بود .نمیدونم با اینکه گفته بود زود میاد چرا دیر کرده بود ، همیشه حدود ساعت

سه با سرویس میرسید خونه .

ساعت چهارونیم بعداز ظهر مادرم اومد ، اما تنها نبود .مرد مسنی همراهش بود

که به نظر خیلی محترم میومد.

مادرم گفت که ایشون وکیل هستندو اومدند که در این مورد مارو راهنمائی و

کمک کنند واطلاعاتی رو در اختیارمون بذارند.

 

 

تا بعد

......

بقیه حرفهاشونو نفهمیدم ، یعنی اصلا متوجه نشدم که کی گوشی تلفنو

گذاشتم .فکر کنم خیلی زود بعد از فهمیدن صحبت های اولیه اونها که تاریخ

عقدو معین کردند ، گوشی رو گذاشته بودم .

روی تختم نشسته بودم وبه هیچ چیز ی نمیتونستم فکر کنم ، فقط میدونستم

تموم شد.حداقل اضطراب ونگرانی من به اخر رسیده بود .وضع من مشخص

شده بود .جمعه زن مسعود میشدم .چه میخواستم ، چه نمیخواستم .

جمعه این کار انجام میشد .

صحبتهای پدرم با پدر مسعود طولانی شد.یکساعت گذشت ، پدرم منو صدا کرد

وگفت که برم پائین پیشش. به من گفت که میخوام موضوعی رو بهت اطلاع بدم 

هر چند میدونم باخبری ومادرت در باره اش صحبت کرده ، میخواستم تاریخشو

بهت بگم .جمعه روز عقد تو ومسعوده .نگران نباش همه چیز به بهترین شکل

انجام میشه ، اما خصوصی فقط با حضور ما دوخانواده، مدتی بعد جشن

ازدواج هم در تهران وهم در مشهد گرفته میشه .

هیچ جوابی نداشتم بدم . پدرم منو بغل کرد وگفت مبارک باشه .، دخترم میدونم

خوشبخت میشی .میدونی تمام سعی من برای خوشبخت کردن تو بوده وهیچ

ارزوئی ندارم جز سعادت تو که مطمئنم با این ازدواج اونم براورده میشه .

شادی تمام وجودی پدرمو فرا گرفته بود ،

اما من تو بغلش میلرزیدم .

 

 

تا بعد

.....

پدرم درو باز کرد ومن اومدم تو ، وقتی نگاهم به صورتش افتاد تمام قدرت وتوانم

رو از دست دادم. قدرت وتوانی رو که دوروز در خودم ذخیره کرده بودم که فقط

یک کلمه بگم ، بگم نه پدر.

اما نمیدونم چرا نتونستم این نه بظاهر کوچک وساده رو به زبون بیارم وبه پدرم

بگم .پدرمو بغل کردم وگفتم که خسته هستم ورفتم تو اطاقم .تنها کاری که

تونستم بکنم گریه کردن بود.

شنبه بعد از ظهر پدر مسعود از مشهد تلفن کرد وخواست با پدرم صحبت کنه .

پدرم هنوزنیومده بود ، بنا شد دوباره زنگ بزنه چون به من گفت کار واجبی

با پدرم داره.

وقتی پدرم اومد جریان تلفن پدر مسعودو بهش گفتم وگفتم که دوباره تلفن

میکنه .خیلی ناراحت ونگران شده بودم ودلم هم شور میزد ، نمیدونم چرا؟

تو اطاقم بودم که تلفن زنگ زد . صدای پدرمو شنیدم که به من گفت که

خودم جواب میدم ، تو گوشی رو برندار.

نمیدونم چه عاملی باعث شد که من بر خلاف گفته پدرم واخلاق خودم

گوشی تلفنو خیلی اروم بر داشتم وبه صحبت های اونها گوش دادم .

تا بحال چنین کاری رو نکرده بودم .

پدرمسعود به پدرم گفت که روز سه شنبه یا چهارشنبه تمام خانواده شون

میان پیش ما ، چون خدمت مسعود تموم شده وداره مراحل ترخیص شو انجام

میده وبرای روز جمعه قرار عقدو تو خونه ما با پدرم گذاشت.

پدرم گفت که منتظر اومدن اونهاست .

 

 

تا بعد

 

......

پنجشنبه که رفته بودم خونه بابوسم ، دیدم هردو نگرانند، علتشو پرسیدم

مادرم گفت ، طبق برنامه ای که پدرت گفته بود ، هفته اینده سربازی مسعود

تموم میشه وفکر کنم که خیلی زود سر سفره عقد میشینی.

صحبتهای دیروز من با پدرت باز هم بی نتیجه بود وپدرت به من گفت که اگر

ما دست از مخالفت بر نداریم ، دیگه اجازه نمیده تو اینجا بیائی.

مادرم گفت فکر کنم دیگه نباید زمانو از دست بدی حالا باید حتما خودت

اقدام کنی ، کاری از دست ما بر نمیاد .تو باید جلوی پدرت بایستی وبگی نه.

حتما با پدرت دراین باره صحبت کن .

هردو منو تشویق کردند وبا دلیل های مختلف که همشون هم درست بود

از من میخواستند که اینده وزندگیمو به خطر نیاندازم وبا کسی که بهش

علاقه ندارم ازدواج نکنم .

اتقدر دراین باره با من صحبت کردن که من احساس قدرت در خودم کردم

و بهشون گفتم باشه ، حتما با پدرم صحبت میکنم وبهش میگم

که نمیخوام همسر مسعود بشم .

با این احساس وتوان قدرت برگشتم خونه ، توی راه حرفهائی رو که میخواستم

به پدرم بگم با خودم تکرار میکردم . تغیرمیدادم ، باز تغیر میدادم.

دنبال جمله ای میگشتم که بتونم راحت بگم ، همش به خودم میگفتم فقط بگو

نه .

فقط یک جمله نه.

 

 

تا بعد

......

هر روز نا امید تر وناتوان تر میشدم وبرعکس در چشم های پدرم شادی

وامیدو میدیدم .گاهی وقتها به خودم میگفتم ، پدرم حق داره خوشحال

باشه ، چون این ازدواجو برای من مناسب تشخیص داده ومن نباید

این شادی رو از اون بگیرم .پدرم شادی وراحتی دوران جوانیشو بخاطر من

از دست داده بود وتنها زندگی کردن رو انتخاب کرده بود که من مشکل

نداشته باشم ، پس حالا من حق ندارم با مخالفتم اونو برنجونم و ارزوهای

اونو نادیده بگیرم .

اما با خودم چه میکردم . فداکاری من در مقابل فداکاری پدرم . کدام کفه

سنگین تره، چه کسی خودخواه تره؟

من که جوابی براش پیدا نکردم .

بابوس ومادرم به من میگفتند که باید مخالفتم رو به پدرم بگم ومن فقط

 نگاهشون میکردم وجوابی براشون نداشتم . مادرم اصلا نمی تونست

 تنهائی وفداکاری پدرمو درک کنه چون خودش هرگز تنها نبود .بابوسم هم

فقط من واینده ام براش مهم بود ، چون بی نهایت منو دوست داشت و

اصلا تحمل دیدن غم منو نداشت .

من با سرنوشت نمی تونستم مبارزه کنم ، سرنوشتی که گویا برای من

این طور رقم خورده بود . در این سرنوشت کفه فداکاری پدرم برای من

سنگینتر بود ، ومن سر اطاعت فرود اوردم وقبول کردم که خواسته پدرم

باید خواسته من هم باشه .

 

 

تا بعد