......

خونه بابوسم موندم.فرزین هم هر روز میومد ومنو می دید.هفته ای یکبارهم

با بابوسم میرفتم خونه مون وبه نظافت وکارهای خونه میرسیدم ودوسه جور

غذا برای پدرم درست میکردم میگذاشتم تو یخچال. پدرمو میدیدم ، اما مثل سابق

نبود ، منو زیاد بغل نمیکرد ونمی بوسید .من بهش حق میدادم .یکی دوبارهم

 گفت که راضی به زحمت من نیست وخودش میتونه کارهاشو انجام بده .

زمان امتحانات متفرقه داشت نزدیک میشد ، به فرزین گفتم اگه فکر میکنی

برای درس خوندن من می تونم کمکت کنم بیا خونه بابوس بمون .

فرزین هم از خدا خواسته با خوشحالی قبول کرد واومد خونه بابوس ودیگه

همونجا موندگار شد حتی بعد از تموم شدن امتحاناتش ، البته هنوز  همون

شرکت دوست پدرش کار میکرد وحقوق کمی میگرفت .

کم کم به قراری که پدرم وپدر فرزین برای برگذاری مراسم عروسی گذاشته

بودن نزدیک میشدیم .

یک دبستان پسرونه تو کوچه اصلی نزدیک خونه مون بود که پدر فرزین با

مدیرش آشنا بود وقرار شد تو حیاط اون مدرسه جشن عروسی گرفته بشه

فقط پذیرائی عصرونه .

بابوس ومادرم هم تصمیم گرفتند که یک شام تو خونه خودشون بدن برای

 تعدادی از  اقوام ودوستان نزدیک .

 

 

تا بعد

 

.....

پدر ومادر فرزین رفتند، من وفرزین وبابوس ومادرم موندیم .من هنوز جرات

نگاه کردن به پدرمو نداشتم .بابوسم منو برد طرف پدرم وبه پدرم گفت:

حالا دیگه همه ناراحتی ها تموم شده ، مهم نیست که چه کسی مقصر

بوده ، دختر عزیزتو بغل کن واونو به بخش به خاطر خودش ، الان احتیاج

بیشتری به حمایت داره مخصوصا حمایت شما.

من خودمو انداختم تو بغل پدرم ودوباره چشمهام تر شد. پدرم حرفی نزد

چند دقیقه ای من در اغوشش بودم که احساس کردم مو هامو نوازش میکنه

چه احساس لذت بخشی بود .پدرم گفت ، من چیزی جز خوشبختی تو

نمیخواستم ورو به فرزین کرد وگفت ببینم برای دخترم چه میکنی، من که

اصلا شناختی در باره ات ندارم ولی حتما خوب بودی که دخترم تورو انتخاب

کرد ، باید ثابت کنی وبه من قول مردونه بدی که مواظبش باشی ، من چیز

دیگه ای نمیخوام.

فرزین اومد طرفم پدرم ودست پدرمو بوسید وگفت ، مطمئن باشید .

قول میدم .قول شرف.

بابوسم به پدرم گفت ، تو شرایط فعلی فکر کنم بهتره که من مدتی پیش

اونا بمونم تا مراسم رسمی انجام بشه .

پدرم مخالفتی نکرد وپذیرفت که من برم خونه بابوس.

 

تا بعد

 

 

 

......

ساعت پنج بعداز ظهر روز بعد ، همگی رفتیم به دیدن پدرم .وقتی زنگ درو زدم ،

قلبم داشت از حرکت می ایستاد .

پدرم درو که باز کرد ، من خودمو انداختم رو پاهاش خم شد ومنو بلند کرد .

من دستشو بوسیدم وفقط تونستم بگم ، منو به بخش وشروع کردم به

 گریه کردن. بابوسم بغلم کرد و منوبرد تو اطاق وگفت ، دیگه گریه بسه .

نمی تونستم توصورت پدرم نگاه کنم ، سرمو انداخته بودم پائین .فرزین هم

رفت دست پدرمو بوسید . بعد از چند دقیقه به بهانه آوردن میوه از اطاق

خارج شدم ، احساس میکردم نمی تونم نفس بکشم .چقدر دلم برای خونه

وپدرم تنگ شده بود .چقدر پدرم پیرتر شده بود .

خونه نا مرتب بود . شروع کردم به تمیز کردن اشپزخونه ، مثل اینکه پدرم

اصلا براش تمیزی خونه دیگه مهم نبود . می تونستم حدس بزنم این چند روز

 چقدربه پدرم سخت گذشته بود، بیش از اون چیزی که فکرشو میکردم .

نمی دونستم چرا این طور شد .واقعا نمیدونستم این وسط کی بیشتر مقصر بود.

اصلا این اتفاقات باید میفتاد یا نه ؟ هرچه بود سرنوشت رقم خورده بودونمی

تونستم به عقب برگردم .

با ظرف میوه برگشتم ، دیدم پدرم با پدر فرزین داره صحبت میکنه . در باره

مراسم ازدواج وجشن عروسی وزمانش حرف میزدند. صحبت هاشون کمی

طولانی شد ، سعی میکردند خیلی اروم صحبت کنند وما زیاد متوجه حرفهای

زده شده نشدیم .

بعداز تموم شدن حرفها ، پدر فرزین گفت ، اجازه مرخصی میدید. پدرم خواست

که شام بمونند، پدر فرزین گفت،  فرصت زیاده ، ما تازه باهم فامیل شدیم ،

ساعتهای زیادی رو باهم خواهیم بود.....

 

تا بعد

 

……

بعد از ظهر فرزینو دیدم . سرحال بود، مثل این که استراحت برای اونم لازم بوده.

کنارم نشست ومنو در آغوش گرفت وبا مهربونی گفت ، حال زن عزیزم چطوره .

من نگاش کردم، منظورمو فهمید، سرشو انداخت پائین وگفت ، صبح که تو خواب

بودی من سن حقیقی و وضع تحصیلمو برای بابوس ومادرت گفتم وبهشون

 قول دادم که حتما در امتحانات متفرقه ماه دیگه شرکت کنم ودیپلم بگیرم

مطمئن باش . بعد گفت که دیشب پدرم با پدرت صحبت کرده وقرار شده که

فردا همگی بریم خونه شما.

گفتم ، فرزین من نمیتونم ، اصلا هر چی فکر میکنم میبینم اصلا نمیتونم با پدرم

روبرو بشم .من خجالت میکشم ونمی تونم نگاش کنم .

گفت ، نگران نباش ، همگی با هم میریم . خانواده من وبابوس و مادرت هم میان ،

منم که همراهتم ، هرچه زودتر پدرتو ببینی بهتره ، زودتر از این وضعیت روحی بد

خلاص میشی . الان ما قانونا زن وشوهر هستیم ، مطمئنم با محبت وعشقی

که پدرت به تو داره از این کار تو میگذره وهردو مونو می بخشه ، تنها تو مقصر

نیستی ، من هم مقصرم بیشتر از تو وباید ازش معذرت بخوام ودرخواست کنم که

منو هم ببخشه .

فرزین حرفهای امیدوار کننده میزد وبا شنیدن صحبتهاش جرقه های امید در دل من

کم کم روشن میشد .

یعنی امکان داشت پدرم منو و فرزینو ببخشه  تا بتونیم یک زندگی مشترک خوبو

شروع کنیم ....

 

تا بعد

........

وقتی چشم هامو باز کردم ، بابوسم کنارم بود وبا محبت نگام میکرد ،

پرسیدم ، ساعت چنده بابوس ؟  گفت چهار بعداز ظهر.

از جا پریدم وگفتم چرا منو بیدار نکردی . بابوس با مهربونی گفت بعد از

این چند روز سخت به این خواب راحت احتیاج داشتی ، نگران نباش ،

دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداره ، فرزین صبح اومده بود اینجا ، خواب بودی

نگذاشت بیدارت کنم . گفت که بعداز ظهر میاد . حالا باید غذا بخوری.

مادرم از اداره برگشته بود ، اومد پیشم وبغلم کرد وگفت ، دیدی همه چیز

به خوبی حل شد .

چی میتونستم بهشون بگم ؟ آیا می تونستم احساسمو بگم، بگم  که تازه

نگرانیم شروع شده . مسئله ازدواج حل شده بود ، در مقابلش چند

 مسئله مهم پیدا شده بود.

 ازدواجی که نمی دونستم آخر وعاقبتش چیه .  وضعیت وآینده خودم،

موضوع تحصیل فرزین ، سربازیش ، محل زندگیم ، در امد فرزین واز همه

مهمتر پدرم .

خدایا کمکم کن.

آیا من مستحق کمک خدا بودم .........

 

 

تا بعد

 

 

.......

شاید هم حق با شوهر خاله فرزین بود، تا حالا من به این قسمت

مسئله فکر نکرده بودم ، به واقعیت های اجتماع واینکه من واقعا یک

دختر فراری محسوب میشدم ، هرجند که  کسی کاری نداشت که چه

عاملی باعث بوجود اومدن این مسئله شده بود.

حالا علاوه بر همه مشکلاتی که برای خودم وپدرم بوجود آورده بودم باید

با این مورد هم روبرو میشدم وعواقبشو می پذیرفتم .

رسیدیم تهرون .شب شده بود .از پدر فرزین خواهش کردم که منو ببره

خونه بابوس .به من گفت که بهتره برم خونه پدرم . گفتم که اصلا تو این

شرایط نمی تونم با پدرم روبرو بشم .فردا حتما میرم دست بوسش.

منو رسوند خونه بابوسم .

بابوسم درو باز کرد ومن گریون خودم انداختم تو بغلش .مادرم دعوتشون کرد

که بیان واستراحت کنند .پدر فرزین گفت که دیر وقته وهمه نگرانند.

باید اول به پدرم اطلاع بده که منو برگردونده چون این واجب ترین کاره که

باید سریعا انجام بده.

مادرم گفت خود من هم حتما بهش تلفن میکنم وخبر میدم که دخترمون

پیش منه .

با فرزین خدا حافظی کردم ، گفت فردا صبح حتما میاد پیشم .از شدت خستگی

تو بغل بابوسم داشتم از حال میرفتم .

بابوسم منو رسوند به رختخواب وبعد....

بیهوشی....

 

 

تا بعد

 

......

وسط راه جائی برای استراحت توقف کردیم ، یک رستوران کوچک بود.

ما پیاده شدیم .من اشتهای زیادی نداشتم ، هموز شوک اتفاقات چند

روزه وخستگی ودلهره رهام نکرده بود.هرچقدر پدر فرزین وفرزین اصرار کردند

بیشتر از چند لقمه نتونستم غذا بخورم .

شوهر خاله فرزین از رستوران بیرون رفت وفرزینو صدا کرد، دیدم دارن باهم

قدم میزنند.پدر فرزین رفت که صورتحسابو بده ، من از پشت پنجره رستوران

دیدم که فرزین یقه شوهر خاله شو گرفته ومثل اینکه داره دعوا میشه .

خیلی ترسیدم وپدرو صدا کردم وهردوتا با عجله دویدم بیرون.پدر فرزین

اونها رو از هم جدا کرد.

همه سوار ماشین شدیم ، هیچ کدوم حرفی نمیزدیم .فرزین خیلی عصبانی بود

ومن هرچی پرسیدم چی شده جواب نداد.

چند ساعت بعد دوباره برای استراحت توقف کردیم .من وفرزین تو ماشین موندیم .

من از فرزین خواستم بگه چی شده وعلت دعوا چی بوده ، اول چیزی نمیخواست

بگه بعد با اصرار زیاد من گفت که شوهر خاله ش بهش گفته بوده که

پول همراهشه وبهتره هر چه زودتر در اولین فرصت منو طلاق بده ومهریه منو

اون خودش میده

بهش گفته بوده دختری که فرار کنه نه بدرد فرزین میخوره

ونه بدرد خانواده فرزین .

 

 

تا بعد

 

......

خطبه عقد خونده شد. من چیزی رو بطور کامل بیاد ندارم ، فقط متوجه شدم

که عاقد با صدای بلند منو صدا میکنه ومیگه عروس خانم بله رو میگی یا نه .

من با عجله گفتم بله

ومن همسر فرزین شدم .چیزی رو که تا چهار روز پیشنه فکر میکردم ،

نه باور داشتم ونه انتظارشو به این زودیها، ولی مثل اینکه

اتفاق افتاده بود ، نه مثل اینکه،  واقعا اتفاق افتاده بود ومن زن فرزین شده

بودم ودیگه دختر خونه پدرم نبودم .

همسر مردی شده بودم که دوستش داشتم ، مردی که با تمام مشکلاتش

بار این مسئولیت سخت رو قبول کرده بود ومن می بایست در کنارش قرار

بگیرم وهمراه وهمقدمش باشم ، هرچند با حرفهای قبل از عقد فرزین دیگه

نمی دونستم چی درسته وچی غلط وایا فرزین اون کسی هست که من

میشناختم؟ یا فکر میکردم میشناسم ؟

یکی دوساعت بعداز عقد  پدر فرزین گفت که بهتره هر چه زودتر حرکت کنیم

تا به موقع به تهران برسیم وپدرمو از نگرانی در بیاریم.

 من از فرهاد به خاطر محبت هاش تشکر کردم.

خیلی زود راه افتادیم بسمت تهران

 بسمت اینده وسرنوشتم حرکت کردیم .

 

 

تا بعد

 

 

.......

پدر فرزین به من گفت ، نگران نباش پدرت بلاخره با رضایت پذیرفت واجازه

ازدواجو داد ومن هم بهش قول دادم که تو از دخترهام برام عزیزتر خواهی بود

که با دیدنت فهمیدم همین طور هم میشه وتو عروس عزیز من هستی.

پنجشنبه با حداقل شرایط ممکنی که اونجا وجود داشت یک سفره عقد کوچک

تو خونه برادر فرزین چیده شد و صاحب خونه که پیر زن مهربونی بود هم

بعنوان شاهد عقد اومده بود. همه منتظر عاقد بودیم که فرزین منو صدا کردو

گفت که بامن کار داره.

از اطاق اومدیم بیرون وتو حیاط ایستادیم .فرزین به من گفت قبل از عقد چیزی

رو باید بهت بگم که گفتنش برام خیلی سخته .سرشو انداخت پائین .

نگران شدم ، گفتم بگو چی شده ، گفت خیلی برام مشکله که بگم.گفتم ترو

خدا بگو چی شده. گفت من بهت دروغ گفتم . با تعجب گفتم دروغ در باره چی؟

گفت هم تحصیلم وهم سنم . من هنوز دیپلم نگرفتم و ثبت نام کردم برای

 امتحان متفرقه که دوماه دیگه است ومسئله دوم هم اینه که از تو بزرگتر نیستم

همسن تو هستم .با عصبانیت گفتم همینه یا چیز دیگه ای هم هست .

چرا قبلا به من نگفتی .نمی تونست نگام کنه .گفت خجالت میکشیدم بهت

بگم. وادامه داد مگه این دوقضیه خیلی مهمه.

راست میگفت تو شرایط فعلی دیگه چیزی وجود نداشت که برای من مهم باشه

همه پلها رو من پشت سرم خراب کرده بودم وچاره ای جز رفتن به جلو نداشتم.

چشمام پراز اشک شد وگفتم ، چیزی که برای من مهمه دروغ گفتن توه، من

چه جوری میتونم به تو اعتماد کنم؟کسی که دوساله به من دروغ گفته میتونه

همسر قابل اعتماد وخوبی باشه؟

 

تابعد

 

 

.......

برادر فرزین از شنیدن این خبر بسیار خوشحال شد وگفت میره که شیرینی

بخره .بهمراه شیرینی دوتا حلقه هم برامون گرفته بود وگفت دلش میخواد

این حلقه هارو بعنوان اولین کادو ما قبول کنیم، حلقه من انقدر بزرگ

بود که از انگشتم میفتاد ، فرهاد گفت ، ببخشید اینجا یک طلا فروشی بیشتر

نداره وحلقه کوچکتر هم نداشت .من خیلی ازش تشکر کردم وگفتم که این

 گرانبهاترین کادوئیه که من تا حالا گرفتم چون پراز محبت وعشقه ، کوچکش

میکنم وهمیشه نگهش میدارم .

چهار شنبه بعد از ظهر پدر وشوهر خاله فرزین اومدند با ماشین فولکس واگن

شوهر خاله فرزین.

من پدر فرزینو قبلا ندیده بودم ولی وقتی منو بغل کرد وبا مهربونی بوسید

وگفت عروسم ، احساس کردم که صاحب دوپدر شدم وهمون موقع قسم

خوردم که دیگه هیچ وقت هیچ کدوم از پدرهامو نرنجونم.

بعداز صحبت های اولیه که پدر فرزین کرد ، گفت که فردا عاقد میاد خونه و

شما دوتارو عقد میکنه وجمعه هم تهرون خواهیم بود.

نگاهش به من ارامش میدادومیگفت که یک حامی قویتر از فرزین رودر

کنار خواهم داشت . فرزین از پدرش خواست که توضیح بیشتری درباره

صحبتش با پدر من بده ، که پدر گفت لزومی نداره حرفهائی بود مردونه

بین ما دوپدر.

 

 

تا بعد