.......

شاید هم حق با شوهر خاله فرزین بود، تا حالا من به این قسمت

مسئله فکر نکرده بودم ، به واقعیت های اجتماع واینکه من واقعا یک

دختر فراری محسوب میشدم ، هرجند که  کسی کاری نداشت که چه

عاملی باعث بوجود اومدن این مسئله شده بود.

حالا علاوه بر همه مشکلاتی که برای خودم وپدرم بوجود آورده بودم باید

با این مورد هم روبرو میشدم وعواقبشو می پذیرفتم .

رسیدیم تهرون .شب شده بود .از پدر فرزین خواهش کردم که منو ببره

خونه بابوس .به من گفت که بهتره برم خونه پدرم . گفتم که اصلا تو این

شرایط نمی تونم با پدرم روبرو بشم .فردا حتما میرم دست بوسش.

منو رسوند خونه بابوسم .

بابوسم درو باز کرد ومن گریون خودم انداختم تو بغلش .مادرم دعوتشون کرد

که بیان واستراحت کنند .پدر فرزین گفت که دیر وقته وهمه نگرانند.

باید اول به پدرم اطلاع بده که منو برگردونده چون این واجب ترین کاره که

باید سریعا انجام بده.

مادرم گفت خود من هم حتما بهش تلفن میکنم وخبر میدم که دخترمون

پیش منه .

با فرزین خدا حافظی کردم ، گفت فردا صبح حتما میاد پیشم .از شدت خستگی

تو بغل بابوسم داشتم از حال میرفتم .

بابوسم منو رسوند به رختخواب وبعد....

بیهوشی....

 

 

تا بعد

 

نظرات 1 + ارسال نظر
[ بدون نام ] یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:57 ق.ظ

در کل حکم کلی دادن خیلی خوب نیست.
بعضی مواقع ممکن شرایط جوری رقم بخوره که آدم از روی اجبار کاری بسیار ناپسند انجام بده.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد