........

وقتی چشم هامو باز کردم ، بابوسم کنارم بود وبا محبت نگام میکرد ،

پرسیدم ، ساعت چنده بابوس ؟  گفت چهار بعداز ظهر.

از جا پریدم وگفتم چرا منو بیدار نکردی . بابوس با مهربونی گفت بعد از

این چند روز سخت به این خواب راحت احتیاج داشتی ، نگران نباش ،

دیگه چیزی برای نگرانی وجود نداره ، فرزین صبح اومده بود اینجا ، خواب بودی

نگذاشت بیدارت کنم . گفت که بعداز ظهر میاد . حالا باید غذا بخوری.

مادرم از اداره برگشته بود ، اومد پیشم وبغلم کرد وگفت ، دیدی همه چیز

به خوبی حل شد .

چی میتونستم بهشون بگم ؟ آیا می تونستم احساسمو بگم، بگم  که تازه

نگرانیم شروع شده . مسئله ازدواج حل شده بود ، در مقابلش چند

 مسئله مهم پیدا شده بود.

 ازدواجی که نمی دونستم آخر وعاقبتش چیه .  وضعیت وآینده خودم،

موضوع تحصیل فرزین ، سربازیش ، محل زندگیم ، در امد فرزین واز همه

مهمتر پدرم .

خدایا کمکم کن.

آیا من مستحق کمک خدا بودم .........

 

 

تا بعد

 

 

نظرات 1 + ارسال نظر
علی یکشنبه 19 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 01:59 ق.ظ http://zendegijarist

روبرو شدن با پدرتون خیلی خیلی مبهمه. من هیچ ایده ای برای ادامه ی اینجای داستان ندارم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد