........

سعی کردم که صبح ها زودتر از خواب بیدار بشم تا قبل از ساعت

 هشت صبح پائین باشم وبا بقیه افراد خانواده صبحانه بخورم .

بعد از صبحانه به نظافت اطاقمون میریسدم واگر لباسی بود می شستم.

اینجا از لبا س شوئی خونه خودمون خبری نبود. لباسها رو باید توی حیاط

داخل تشت می شستم وبعد از ابکشی باشلنگ حتما توی حوض کوچکی

که وسط حیاط بود کر میدادم .

 کاری که تا بحال هرگز انجام نداده بودم .

خیلی چیز های متفاوت تو ی این خونه دیدم ، مثلا اینکه نون رو هفتگی

یک نفر با دوچرخه میاورد ویک ژتون بجاش میگرفت . نونها لواش خشک بودن

وروزی سه دفعه اونارو اب میزدیم وتوی سفره میذاشتیم تا موقع خوردن

تازه ونرم باشن که خیلی هم خوشمزه بود. 

مادر جون یعنی مادر شوهرم به من گفته بود چون تعداد افراد خانواده

زیاده ومصرف نون هم خیلیه وبیشتر بچه ها دخترن که با من شش تا

 میشدیم.نون تازه خریدن مشکله بهمین دلیل هفتگی یاهر دوهفته یکبار

 از نونوائی محل یکجا برامون لواش خشک میارن که بتونیم نگهداریم

وهرروز استفاده کنیم .

حالا زندگی خانوادگی پر جمعیت رو می فهمیدم .

 

تا بعد

 

 

 

 

......

رفتیم خونه پدر فرزین . پدر ومادر فرزین اطاقو برای ما اماده کردبودن،

از اطاق مشترک فرزین وبرادرش تخت برادرشو برداشته بودن واون اطاقو

که در طبقه دوم خونه بود در اختیار ما گذاشتن.

تو اطاق یک تخت یک نفره اهنی قدیمی بود که یک کمی از تخت های

معمولی بزرگتر بود ، با یک میز ودو تا صندلی لهستانی ویک چوب لباسی،

یک زیلو هم کف اطاق پهن بود.

این شروع زندگی من با فرزین بود

شنبه صبح که از خواب بیدار شدم فرزین رفته بود سرکار. رفتم پائین،

مادر شوهرم با مهربونی گفت که منتظرت بودم که بیای صبحانه بخوری.

همه صبحانه خوردن غیر از تو ، ما بعداز ساعت هشت دیگه سفره صبحانه

رو جمع میکنیم .

گفتم ببخشید که منتظرتون گذاشتم ، بعد ازاین زودتر بیدار میشم .

بعد از خوردن صبحانه، گفتم مادر جون کاری هست که من انجام بدم .

گفت ، فعلا نه ، هنوز مهمون هستی ، فقط کارهای مربوط به خودتون بکن،

چند روزی از تعطیلات تابستونی مونده .تو تابستون هر کدوم از دختر ها

به نوبت هر روز کارهای خونه رو انجام میدن ، یعنی هم نظا فت خونه وهم

غذا پختن بعهده شونه ،خرید فقط با منه .

من هم گفتم ، چشم .

 

 

تا بعد

 

 

.......

فرزین به من گفت که نگران نباش، اما مگر میشد نگران نباشم .

من بایدبه خونه ای میرفتم که افرادشو زیاد نمی شناختم وبا یک

 خانواده پر جمعیت زندگی میکردم با طرز فکر ورفتاری متفاوت با خودم .

اما چاره ای نداشتم .

فرزین به تنهائی نمی تونست از عهده مخارج زندگیمون بربیاد،

هنوز هم سربازیشو نرفته بود واین هم مشکل بزرگی بود .

اگر رابطه فرزین با پدرش به هم میخورد،  ما دیگه کسی رو جز بابوس

 ومادرم نداشتیم که از ما حمایت کنه ومن درست نمیدونستم که تمام

مخارج زندگی مارومادرم وبابوسم بدن.

پس تنها راه باقی مونده پذیرفتن ورفتن بود.

من خودم با بابوس ومادرم صحبت کردم . هردو ناراحت ونگران بودند،

چون اونا مشکلات اینده منو بهتر از خودم میدونستند.، اما تونستم

قانعشون کنم که این به صلاح من وفرزینه ، گفتم در هر صورت من باید

 کنار فرزین باشم،مطمئن باشید همین که سربازیش تموم شد

 مستقل میشیم .

من هم که مرتب میام وشمارو میبینم ، زمان سربازی فرزین هم شاید

اومدم و پیش شما موندم .

نگران نباشید هیچ کس نمیتونه منو از شما جدا کنه .

 

 

تا بعد

 

......

با نگرانی پرسیدم چی شده؟ فرزین گفت ُ امروز پدرم به محل کارم اومده بود

واز من خواست که برگردم خونه.پرسیدم کدوم خونه ؟ گفت ، خونه پدرم .

پدرم گفت  این درست نیست که داماد سرخونه باشی وخونه مادر زنت زندگی کنی

واونا مخارج شماروبدن .

گفتم ، ما که هنوز جشن عروسی نگرفتیم وخونه ای هم نداریم . فرزین گفت، پدرش

گفته که بعد از چند ماه کنارهم زندگی کردن ، دیگه جشن عروسی معنی نداره ، من که

نمی تونم خودمو مسخره فامیل کنم .هرچه زودتر دست زنتو بگیر وبیا خونه ،اگه این کارو نکنی

نه من ونه تو .

حرفی نداشتم بزنم ، فقط به فرزین نگاه میکردم .هردو مون ساکت بودیم ، واین فرزین بود که

سکوتو شکست وگفت، فکر میکنم حرف پدرم درست باشه ، برای من هم دیگه سخته اینجا بمونم.

گفتم ، مگه اینجا بما بد میگذره بابوس ومادرم خوشحال هستن که ما اینجائیم .

گفت ، تا کی . جواب پدرمو چی بدم ، اون درست میگه ، تو دیگه زن من هستی ونمیتونی تا ابد اینجا بمونی.

گقتم ، تا وقتی که وضع مالیمون بهتر بشه .

گفت نه ،من خودم هم دیگه نمیتونم اینجا بمونم . مسئولیت تو بامنه پس لباساتو جمع کن

تا اخر هفته از اینجا میریم .خودم با بابوس ومادرت صحبت میکنم .

 

تا بعد

.......

من وفرزین خونه بابوس موندگار شدیم .فرزین امتحان متفرقه روداد

 وتونست دیپلمشو بگیره . سرکار میرفت ولی انقدر حقوقش کم بود

 که فقط می تونست از عهده مخارج حداقل خودش بر بیاد .

مادرم بدون اینکه فرزین متوجه بشه به من پول میداد ومن هم میدادم

 به فرزین ومیگفتم از پس اندازمه ، برای بیرون رفتن وگاهی وقتها

 سینما.

 فرزین دیگه اصلا از پدرش پول نمیگرفت چون هنوز از کار پدرش عصبانی بود.

هرچند از نظر مالی در فشار بودیم ولی همین که من پیش بابوسم بودم و

فرزین هم کنارم بود خوشحال بودم .

دلم برای پدرم خیلی تنگ شده بود،نمی دونستم چکار میکنه ، وضع خونه ،

 غذاش چه طوره .میدونستم با نبودن من واقعا تنها شده اما کاری از دستم

 بر نمیومد . گاهی وقت ها به خونه تلفن میکردم تا فقط صداشو بشنوم ،

 بعد فوری قطع میکردم .

هر کاری بابوس ومادرم کردند که پدرم اجازه بده من به دیدنش برم بی فایده

بود. هر چند حق هم داشت ، اول ضربه ازدواج اونجوری من بعد هم بهم خوردن

جشن بعداز پخش کارتها ی عروسی ، پدرمو خیلی اذیت کرده بود.

چاره ای نداشتم جز قبول حقایق تلخ.

یکروز که فرزین از سرکار برگشت ، دیدم خیلی ناراحت وعصبانیه .

چیزی ازش نه پرسیدم ، فکر کردم ممکنه مربوط به کارش باشه .

یکساعت بعد فرزین گفت که باید با من صحبت کنه .

 

 

تا بعد

 

......

عصبانیت فرزین ، صحبت کردن با پدرومادرش هم فایده نداشت .عروسی بی

عروسی تا بعداز مراسم چهلم فوت شده .

پدر فرزین با پدرم صحبت کرد وجریان ودلیل بهم خوردن جشن عروسی رو گفت

پدرم خیلی ناراحت شد وگفته بود که من باید چی به مهمونهای دعوت شده

 بگم ،

بگم که یکی از اقوام دور شما فوت کرده وعروسی بهم خورده ، من هیچ چیز

خاصی از شما نخواسته بودم فقط یک مراسم ساده ابرومند که اونم انجام نشد.

واختلاف وقهر پدرم شروع شد که دامن منو هم گرفت .پدرم به بابوس ومادرم

گفت که من حق ندارم برم خونه واون نمیخواد منو وفرزینو دیگه ببینه .

هرچی بابوسم میگفت که من در این ماجرا بی تقصیرم ، پدرم قبول نمیکرد

وفرزین روهم مقصر میدونست ومیگفت که باید پدرشو راضی به برگذاری مراسم

میکرد بخاطر احترام گذاشتن به مهمونهای ما حتی اگر اقوام فرزین نمیومدند

دوستانشون که میتونستن بیان و عروسی حتی با تعداد کمتر هم میتونست

 برگذاربشه.

نمیدونم چرا پدر فرزین حرف منطقی پدرمو قبول نکرد.

جشن عروسی انجام نشد ، ولی مهمونی شام مادرم بر گذار شد وتمام کسانی

که بنا بود برای شام بیان اومدند .

اما نه پدرم اومد ونه کسی از خانواده فرزین.

وبدتر از همه ، من دیگه نمیتونستم پدرمو ببینم .

 

 

تا بعد

 

......

بعد از صحبت فرزین با پدرش که کوتاه بود وزود تلفنو قطع کرد ، دیدم که

خیلی عصبانیه .پرسیدم اتفاقی افتاده ؟ گفت باید برم خونه پدرمو به بینم

برمیگردم بهت میگم چی شده .دیدم که سیگار روشن کرد .یادم رفته بود

بگم که از زمانی که فرزینو می شناختم سیگار میکشید ، وقتی عصبانی

میشد بیشتر میکشید.

با نگرانی منتظر برگشتش بودم تا بلاخره اومد. نه تنها از عصبانیتش کم نشده

بود به نظر من بدتر هم شده بود .چون هی سیگار پشت سیگار روشن میکرد.

تو حیاط راه میرفت .من چیزی نه پرسیدم ،گذاشتم ارومتر که شد خودش بگه.

بابوسم اومد وفرزینو برد تو خونه وپرسید پسرم چی شده ، پدرچی گفت ،

فکر نمیکنی ماهم باید بدونیم چه اتفاقی افتاده؟

فرزین با ناراحتی گفت : عروسی بهم خورد

پرسیدم بهم خورد چرا؟ ما که کارتهارو پخش کردیم ودوروز دیگه باید جشنو

بگیریم .چرا باید بهم بخوره ، مگه میشه ؟

فرزین گفت که یکی از بستگان نزدیکشون یعنی پدر شوهر عمه اش امروز

فوت کرده به همین علت پدرش نمیتونه عروسی بگیره وهمه درگیر مراسم

عزاداری هستن.

گفتم این پدر شوهر عمه زیاد هم که نزدیک نیست .

فرزین گفت عصبانیت من هم برای همینه....

 

 

تا بعد

......

من از مراسم وبرنامه های خاص عروسی اطلاع کاملی نداشتم ، ولی

میدونستم که پدرم از پدر فرزین خواسته بود که مجلس جشن ابرومندانه

ودر خور دو خانواده باشه و چیز دیگه ای نخواسته بود.

من هم که قبلا عقد شده بودم ، در نتیجه گویا از خرید عروس هم دیگه خبری

نبود .اینو بابوسم به من گفته بود ، چون اگر بنا بود خریدی باشه باید تا بحال

انجام میشد یا خبر میدادن کی بریم خرید .

من گله ای نداشتم . یکی از دوستان مادرم ارایشگاه داشت .بنا شد من برم

پیش اون تا برای مراسم منو ارایش کنه ، هرچند من اصلا ارایش کردنو دوست

نداشتم ولی مادرم میگفت این یک روز خاصه ومن باید کمی ارایش داشته باشم.

لباس عروسی را هم همون دوست مادرم سایز من داشت که مناسب بود

واز خرید لباس هم راحت شدم .

فقط بامادرم وفرزین رفتیم فروشگاه جنرال مد ویک لباس سفید کوتاه که با گل وتور

تزئین شده بود وخیلی هم قشنگ بود خریدیم که من برای مراسم مهمونی

شام خونه بابوس به پوشم که مادرم بعنوان کادو برام گرفت.برای فرزین هم

کت وشلوار سرمه ای و یک کراوت خیلی قشنگ خریدیم.

کارتها هم اماده شد وتعدادیش به پدرم ومادرم داده شد که به مهمونها بدن و

بقیه اش رو هم خانواده فرزین به اقوام ودوستاشون دادن .

دو روز مونده بود به مراسم .فرزین مرخصی گرفته بود وپیش من بود.

ظهر تلفن زنگ زد ، پدر فرزین بود ومیخواست که با فرزین صحبت کنه .

 

تا بعد