......

با نگرانی پرسیدم چی شده؟ فرزین گفت ُ امروز پدرم به محل کارم اومده بود

واز من خواست که برگردم خونه.پرسیدم کدوم خونه ؟ گفت ، خونه پدرم .

پدرم گفت  این درست نیست که داماد سرخونه باشی وخونه مادر زنت زندگی کنی

واونا مخارج شماروبدن .

گفتم ، ما که هنوز جشن عروسی نگرفتیم وخونه ای هم نداریم . فرزین گفت، پدرش

گفته که بعد از چند ماه کنارهم زندگی کردن ، دیگه جشن عروسی معنی نداره ، من که

نمی تونم خودمو مسخره فامیل کنم .هرچه زودتر دست زنتو بگیر وبیا خونه ،اگه این کارو نکنی

نه من ونه تو .

حرفی نداشتم بزنم ، فقط به فرزین نگاه میکردم .هردو مون ساکت بودیم ، واین فرزین بود که

سکوتو شکست وگفت، فکر میکنم حرف پدرم درست باشه ، برای من هم دیگه سخته اینجا بمونم.

گفتم ، مگه اینجا بما بد میگذره بابوس ومادرم خوشحال هستن که ما اینجائیم .

گفت ، تا کی . جواب پدرمو چی بدم ، اون درست میگه ، تو دیگه زن من هستی ونمیتونی تا ابد اینجا بمونی.

گقتم ، تا وقتی که وضع مالیمون بهتر بشه .

گفت نه ،من خودم هم دیگه نمیتونم اینجا بمونم . مسئولیت تو بامنه پس لباساتو جمع کن

تا اخر هفته از اینجا میریم .خودم با بابوس ومادرت صحبت میکنم .

 

تا بعد

نظرات 1 + ارسال نظر
شکوفه شنبه 22 مهر‌ماه سال 1385 ساعت 02:47 ق.ظ http://haramedelam.blogsky.com/

سلام عزیزم ..

بهترینها رو برایت آرزو می کنم ...

فقط همیشه امید و توکلت به خدا باشه .. که اون حلال مشکلاته

در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد