.....

مثل اینکه این برخورد من وعموی فرزین بعضی از مسائل رو روشن

کرده بود، چون بعد از اون کم کم عمه ها وبقیه اقوام فرزین اومدند

به دیدم من وهر کدومشون کادوئی برامون اوردن ، گویا منو بعنوان

عروس پذیرفته بودن .

هرچه زمان سربازی رفتن فرزین نزدیکتر میشد من نگران تر می شدم .

اونجارو دوست داشتم ، با خواهرهای فرزین روابطم دوستانه بود وبا

مادرشوهرم هم هیچ مشکلی نداشتم ، یعنی اصلا نمی گذاشتم

مشکلی پیش بیاد . سعی میکردم وظایفم رو خیلی خوب و با دقت

انجام بدم که جائی برای سئوال نباشه .

پدر فرزین رو هم فقط بعضی شبها میدیدم چون شیفتی کار میکرد

وروزهائی که شیفتش نبود جای دیگه ای هم کار میکرد تا بتونه از عهده

مخارج این خانواده پر جمعیت بر بیاد.

یکی دوبار مادر جون از من پرسید ، هنوز بچه دار نشدی ؟ که من با

تعجب گفتم ، بچه ، به این زودی . با خنده گفت چند ماهه که از ازدواج

تون گذشته ، باید حتما صاحب بچه بشید ، خونه بی بچه سوت وکوره،

زودتر دست بکار بشید .

ما میخواهیم نوه دار بشیم .

 

 

تا بعد

 

نظرات 3 + ارسال نظر
شکوفه شنبه 27 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 11:57 ب.ظ http://haramedelam.blogsky.com

سلام ..

آخرش چی شد بچه دار شدین یا نه ؟

خیر باشه الهی ..

در پناه حق

شکوفه یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 01:09 ق.ظ

سلام پلینای عزیز ..

بعضیها سوال می کنن که این داستان حقیقت داره یا از خیال خودت که داری می نویسی .. ولی من فکر می کنم که حقیقت داره .. خیلی دوست دارم بیشتر باهم آشنا بشیم ..
می تونی منو اذذ کنی ا باهم دوست بشیم و با هم حرف بزنیم

در پناه حق موفق و شاد باشی ..

موفق و شاد باشی ..

مریم یکشنبه 28 آبان‌ماه سال 1385 ساعت 12:07 ب.ظ

از حست نسبت به فرزین بنویس حال و هوایی که داشتی دوست دارم بیشتر در مورد علاقه اتون نسبت به هم بخونم . با توجه به اینکه سطح خانوادگی تو با فرزین اختلاف داشته میخوام بدونیم به مشکلی بر میخوردی یا نه ؟؟!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد