......
فرزین برگه اعزام به خدمتشو گرفت ، باید میر فت عجب شیر . جائی که
اصلا اسمش هم بگوشم نخورده بود . فرزین گفت یک پادگان کوهستانیه
جائی نزدیک رضائیه که باید چهار ماه اونجا می موند ودوره اموزش رو
میگذروند.
لحظات سختی رو میگذروندم .با رفتن فرزین خیلی تنها شدم ، هرچند
تمام افراد خانواده اش کنارم بودن وسعی میکردن مشکلی نداشته باشم
واحساس تنهائی نکنم .
بعد از شام وجمع کردن وشستن ظرفها چون نمیتونستم به راحتی صدای
تلویزیون رو بشنوم . میرفتم تو اطاقمون . کار خاصی نداشتم بکنم ، نه کتابی
بود ونه مجله ای ، نمی خواستم خرج اضافه ای برای خونه درست کنم
پس حتی به فکر خریدش هم نیفتادم ، فقط بعضی شب ها در درس ها به
خواهرهای فرزین کمک میکردم .
از همه بدتر بی خبری در طول هفته از بابوس ومادرم بود، چون تو خونه تلفن
نداشتن ،نمی دونستم چرا اصلا لزوم داشتن تلفنو احساس نمی کردن .
یک هفته بود که فرزین رفته بود . پنجشنبه صبح به مادر جون گفتم که میخوام
برم خونه بابوس، گفت باکی میخوای بری.
گفتم ، خودم تنها میرم . مادرشوهرم گفت ، نه ، تنها نمیشه ، پدرفرزین
اجازه نمیده تنها جائی بری . گفتم ، من هر هفته میزفتم اونجا ، گفت ، میدونم
ولی با فرزین میرفتی . با ناراحتی گفتم پس چکار باید بکنم که بتونم برم .
مادرجون گفت ، باید صبر کنی پدر تورو ببره ، گفتم مادرجون پدر که امشب
شب کاره ، فردا صبح هم که بر میگرده خسته است وباید بخوابه ، کی برم،
کی برگردم .
مادر شوهرم گفت ، اینو با پدر قرارشو بذار.
تا بعد
سلام ..
واقعا خیلی سخته وقتی همسر بالای سرت نباشه ..
الهی سایه اش همیشه بالای سرت باشه و همیشه
خوشبخت باشین هردو ..
در پناه حق
سلام مانی هستم مطالب جالبی بود موفق باشی
نمیدونم فکر میکنی در انتخابت اشتباه نکردی ؟؟؟
شاید زمان مشخص کند . . .