........

پنجشنبه که بابوسم اومده بود دنبالم ، توی راه به من گفت که یک مژده

برات دارم . گفتم بابوس جون همه حرفهای شما برای من مژده اس، چه

خبر شده . گفت ، شنبه میرم رضائیه واز اونجا میرم عجب شیر . با تعجب

پرسیدم چرا ؟ باکی میرید. بابوسم با خنده گفت ، خودم تنهائی میرم ،

تا از حال ووضع فرزین باخبر بشم ، من هم دلتنگم ونگران .گفتم بابوس کار

خیلی سختیه ، زمستونه ، هوا سرده ، راه ها بسته است .

بابوسم گفت ، من بد تر از این چیزهائی رو که توگفتی توی روسیه دیدم

این سرما برای من چیزی نیست ، نگران نباش .گفتم بابوس جون اخه اگه

 لازم بود پدر میرفت . گفت پدر کار داره وگرفتاره ، من خودم دوست دارم برم

ببینمش. باید حتما برم .

هم خوشحال شدم وهم خجالت زده .خجالت از این که آیا من میتونم این همه

مهربونی وفداکاری مادر بزرگمو جبران کنم . این همه محبت رو با چی میشه

جبران کرد .

بابوسم شنبه رفت ، ومن نگران وبی خبر وپراز دلشوره باقی موندم .چهار شنبه

طاقت نیاوردم به مادر شوهرم گفتم که میخوام به مادرم تلفن کنم . با هم رفتیم

واز باجه تلفن کردم . بابوسم گوشی رو برداشت .از خوشحالی میخواستم فریاد

بزنم .گفتم بابوس جون قربونت برم کی برگشتی ، گفت تازه رسیدم .

پرسیدم چه خبر ، گفت یک عالمه برات حرف دارم که نمیشه تلفنی همشو بگم

فقط بدون فرزینو دیدم حالش هم خوب بود. فردا میام دنبالت .

از خوشحالی اشک تو چشمام جمع شد.

 

 

 

تا بعد

 

 

نظرات 3 + ارسال نظر
یاس چهارشنبه 22 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 09:44 ب.ظ http://www.gheddis.blogsky.com

سلام خیلی عکس های وبلاگتون قشنگن
موفق باشید

مریم پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 07:39 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa

سلام دوست عزیزم . .

خوب بوده که مادر بزرگ به این خوبی داشتی . . کاش میشد وبلاگت را مثل یک کتاب چاپ میکردی . تا حالا به این قضیه فکر کردی ؟

من همچنان همراه شما هستم . .

palina پنج‌شنبه 23 آذر‌ماه سال 1385 ساعت 10:11 ب.ظ

مریم عزیز .وبلاگتو نمیتونم باز کنم .لطفا دوباره برام ادرس بذار تا بتونم تماس برقرار کنم .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد