......
فرزین رفت پادگان گارد شاهنشاهی .هر چند روز یکبار تلفن میکرد
به خونه بابوس واز حالش به اونا خبر میداد واز حال ما با خبر میشد ،
فقط چند دقیقه می تونست صحبت کنه ، چون میگفت همه تو صف
تلفن منتظر هستند.
دو دفعه تونستم باهاش صحبت کنم چون روز جمعه بود ومن خونه
بابوس بودم.یکماه بود که رفته بود ، به من گفت که مسئول آموزش
وسواد اموزی به سربازهای بی سواد شده ، چون نمراتش در دوره
اموزشی تو عجب شیر خیلی خوب بوده ، الان کلاس سواد اموزی
رو بهش دادن با سی تا سرباز.
اخر هفته بعد پنج شنبه صبح اومد خونه بابوس ، من اونجا بودم ، رفته بود
خونه لباسهاشو عوض کده بودواومده بود پیش ما.هنوز هم بابوسم
پنجشنبه ها میومد ومنو میاورد خونه خودشون .
فرزین گفت که بعد ار نگهبانی یک روز بهش مرخصی دادن ، کلا راضی
بود ومیگفت زیاد سخت نیست و درس دادن به سربازهارو دوست داره
وبه نگهبانی دادن هم عادت کرده .
یک روز صبح که از خواب بیدارشدم ، احساس کردم که حالم خوب نیست
سرم گیج میرفت .بعد از خوردن صبحانه ، دیدم حالم داره به هم میخوره ،
سریع خودمو رسوندم به دستشوئی .تا حالم کمی بهتر شد. رنگم پریده بود
واحساس ضعف میکردم .
تا بعد
من وب لاگ ندارم. اما عاشق داستان شما هستم
خیلی عالی می نویسی. حتما نویسنده ای! این داستان اگه چاپ بشه خیلی فروش می کنه.
من بگم چی شده بود؟!؟!؟!؟ :)
خانمی مبارکه !!! خیلی خوشحالم بعد از چند روز که اومدم تونستم دو صفحه از داستان شما را بخونم !
سلام ...
خیلی خوب شد ... داره نی نی دار میشه ...
من با کتابخون موافقم این داستان چاپ کنید ...
موفق باشید و سلامت
غلط نکنم خبرایی شده!! :))))
سلام پلینا
زودتر داستانو کتاب کن چون حداقل یک روزه میخونم وتمومش میکنم وبرای هر پست انقدر انتظار نمیکشم.
زود زود بنویس .