......

چهار ماه بود که فرزین در پادگان گارد خدمت میکرد .اولین دوره اموزشش

به سربازها تموم شد. خوشبختانه تمام سی سربازی که سواد اموزی

اونهارو به عهده داشت همه قبول شدند با نمره های بالا ، یک هفته

مرخصی تشویقی بهش دادن وافسر مربوطه اش هم وقتی فهمید که

داره پدر میشه با اجازه افسران ارشد پادگان  این امکانو بهش دادن که

روزهائی روکه نگهبان نیست بیاد خونه.

فرزین ساعت پنج بعداز ظهر میرسید خونه وصبح زود از خونه میرفت تا

بتونه برای صبحگاه پادگان باشه، واین قوت قلبی بود برای من با اون حال

بد دوران بارداری.

یادم رفته بود بگم که دوران سپاهی بودن برادر فرزین تموم شده بود  و

برگشته بودخونه وتو اطاق پذیرائی که کنار اطاق مابود تختشو براش

گذاشته بودن که شبها اونجا می خوابید. فرهاد با معرفی عموش توی یک

اداره دولی کار ی پیداکرد ومدت کوتاهی بود که سرکار میرفت.

ماه پنجم بارداریم بود ، حالم کمی بهتر شده بود.

یکروز مادر شوهرم گفت که خودتو اماده کن میخواهیم بریم شمال.

پرسیدم برای گردش ؟ گفت ، هم گردش وهم امر خیر.

 

 

تابعد

نظرات 2 + ارسال نظر
غریبه سه‌شنبه 3 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 07:49 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa

خوشحالم از اینکه به وبلاگم سر زدی .

دوست دارم بدونم زندگی خودت و اتفاقاتی که برای تو ر مسیر زندگی افتاده تا چه حد در خلق داستانت دخالت داره .

شکوفه یکشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1385 ساعت 02:23 ب.ظ http://haramedelam.blogsky.com

سلام ..

توکل بخدا ...

ایام سوگواری با عبدالله هم بهت تسلیت می گویم ..

به امید روزی که این ایام در حرم آقا باشیم ..

در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد