.....
خوشحال شدم ، میدونستم که فرهاد به دختری از آشنایانشون علاقه داره
که در شمال زندگی میکنه .با مادر شوهرم رفتم پیش دکترم واجازه مسافرت
رو گرفتم .
سه شنبه همه افراد خانواده با ماشین پدر شوهرم که یک شورولت قدیمی بود
بسمت شمال حرکت کردیم .اول رفتیم بندر پهلوی. کنار ساحل پدر شوهرم
یک کلبه حصیری گرفت که توش دوتا تخت کنارهم قرار داشت .دورتا دورش هم
با حصیر پوشیده شده بود.برای من دیدن این کلبه جالب بود چون تا بحال چنین
جائی رو ندیده بودم . هروقت با پدرم میرفتم شمال معمولا با سرهنگ جهان پناه
وبقیه دوستانش بودیم که میرفتیم باغشون تو ویلائی که کنار دریا بود.
تا بستون بود وهوا گرم .کلبه هم جای خواب برای ما هفت نفر رو نداشت.
من ودوتا از خواهر های فرزین که بزرگتر از بقیه بودن کنارساحل نشستیم .
لامپ کلبه اطراف رو کمی روشن کرده بود ، من به امواج دریا نگاه میکردم
که با نور ماه خیلی زیبا شده بودوفکر میکردم ، به خودم وفرزین وفرزندم
و آینده ای که نمی دونستم چی میشه .
مادر جون اومد دنبالم ، به من گفت که باید استراحت کنی وبخوابی.
برای سلامت بچه ومن نگران بود وگفت نباید خودتو خسته کنی ، بی خوابی
برات بده ومنو برد توی کلبه وجائی برای خواب به من داد.
خیلی زود خوابم برد.
تا بعد
من آپم اگه وقت کردین بیاین .
تصویر قشنگی را ارائه میدی خیلی کوتاه می نویسی ولی به دل من می نشینه . .
از حضور فرزین بیشتر بنویس .
سلام ..
اخی منو یاد شمال انداختی .. چه خاطرات زیبایی از شمال دارم که اصلا فراموش شدنی نیستن ... واقعا شمال مثل بهشت میمونه .. نه خود بهشت ...
راستی خیلی دیر به دیر اپ می کنی و خیلی کم هم می نویسی ...
موفق باشی عزیزم ..
در پناه حق
سلام .
خیال نوشتن نداری ؟ هر روز میام به امید خوندن مطلب جدید . زود باش منتظر تولد این کوچولو هستم !
دوست داشتی سر بزن به روزم .
پالینا !!! چی شد ؟؟؟؟
سلام ..مرسی که اومدی
من هم با نظر مریم موافقم...خیلی خوبه که از دلت می نویسی
چشمای تو رنگ دریا ست ، نکنه بارون بیاد توی دریای چشات خونه کنه . . .
پالینا جان والنتاین تو دوست خوبم را تبریک میگم .
روزهات همیشه با عشق همراه باشه .
سلام پالینا جون...من پیگیر مطالبت هسم..اپ کردی خبرم کن............من اپم
گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه میکنم گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنم گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانم رهایش نمیکنند گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمیکنم
سلام پالینا جون...من پیگیر مطالبت هسم..اپ کردی خبرم کن............من اپم
گاه یک لبخند آنقدر عمیق میشود که گریه میکنم گاه یک نغمه آن قدر دست نیافتنی است که با آن زندگی میکنم گاه یک نگاه آن چنان سنگین است که چشمانم رهایش نمیکنند گاه یک عشق آن قدر ماندگار است که فراموشش نمیکنم
سلام
وبلاگ قشنگی دارین
تبریک میگم
از خوندن مطالبتون خیلی لذت بردم
سلام
زیبا نوشتی ..
دهه! نمی گی این همه وقت ملت منتظرن؟!؟؟!؟!؟!؟!؟
سلام
پس بقیه اش چی شد؟
نکنه بقیه نداره؟ :-(
چند دفعه اومدم ولی دیدم اپ نکردی
من منتظر بقیه داستان هستم
بای
پالی !!! چی شد ؟ بیا دیگه بنویس .
به نام حق-باسلام
نوشته قشنگی بود موفق باشید.
خیلی وقت بود که نیومده بودم سراغت....امشب اینقدر با ذهنم کلنجار رفتم تا آدرست یادم اومد.چرا از ۸ بهمن چیزی ننوشتی؟هیچ وقت این همه فاصله بین نوشته هات نمی افتاد!امیدوارم که حالت خوب باشه!
سلام من دوباره اومدم وبلاگ شما خیلی عالی هست بیا من آپ کردمه
www.bibijon.blogfa.com
[قلب][گل][گل]
چشم به راهم