.......

روزها می گذشت ووزن من اضافه میشد وبچه هم بزرگتر.

سنگین شده بودم ولی مثل همیشه صبح ها میرفتم آشپزخونه

وکارهای مربوط به تهیه نهارو انجام میدادم اما دیگه شبها شام

 نمی پختم چون فرزین بیشتر بعد از ظهر هارو میومد خونه به جز

روزهائی که نگهبانی داشت وبعد از ظهر ها به توصیه دکترم پیاده

روی میکردیم وبا هم راجع به اینده حرف میزدیم.اما هیچ وقت

تو این مدت نتونسته بودم حتی اتفاقی پدرمو موقع قدم زدن ببینم.

من خیلی نگران حال بچه بودم بخصوص در مورد سلامت گوشش و

شنوائیش،فرزین به من اطمینان میداد که اتفاقی برای بچه مون نمیفته

 ومن هم همش دعا میکردم .برام دختر یا پسر بودن مهم نبود فقط

میخواستم سالم باشه .

من تمام آزمایشهای لازمو انجام میدادم وخوشبختانه هیچ مشکلی

 در موردبچه وجود نداشت ، اما ته دلم نگران بودم.

آخر هفته که فرزین نگهبان بود ومن رفته بودم خونه بابوس ، مادرم گفت

که باید برای من سیسمونی تهیه کنه .گفتم سیسمونی چیه .گفت لوازم

ولباس مورد نیاز بچه ، گفتم چرا شما .مادرم گفت چون فرزند اوله وما

باید طبق رسم این وسایلو بخریم . گفتم اطاق ما که جای اضافی نداره

بابوسم خندید وگفت یه جور ی جاش میدیدم ، به مادر شوهرت بگو

من وسط هفته میام دنبالت بریم خرید.

 

 

 

تا بعد

 

........

برگشتیم تهرون ، چون همه تو ماشین جا نشدیم ، فرزین وفرهاد

با اتوبوس برگشتند.خیلی غمگین بودم این اولین سفر من بعد از

ازدواجم با فرزین بود واصلا تصور چنین برخوردی رو از فرزین نداشتم.

درست بود که با خواهر های فرزینه از مدتها قبل آشنا بود ودوستی

خانوادگی داشتند ، اما من هم همسرش بودم ودفعه اولی بود که

اونا منو می دیدند، دلم میخواست که توجه بیشتری به من میکرد

بخصوص با شرایطی که من داشتم واطلاع اونا از نحوه ی ازدواج ما.

اما مثل اینکه این مسائل اصلا برای فرزین مهم نبود .

فرزین برگشت پادگان . پنجشنبه من پیش بابوسم بودم . هنوز مثل

سابق بابوسم میومد دنبالم ومنو میبرد .حالم خوب نشده بود و نتونسته

بودم جریان شمالو برای خودم حل کنم .بابوسم متوجه ناراحتی من شد

وازم سئوال کرد .من براش تعریف کردم . احساس کردم بابوسم هم

ناراحت شده ، اما اون با مهربونی گفت که دخترم نباید انقدر زود قضاوت

بکنی .مطمئن باش فرزین تورو خیلی دوست داره ، اما هنوز کاملا

مسئولیت پذیرش زندگی رو نفهمیده باید بهش وقت داد، نگران نباش

از این مسائل کوچک تو زندگی خیلی ها پیش میاد ، نباید بزرگ ومهمش

کنی چون بعدا نمیتونی باهاش کنار بیائی .

بابوسم کلی با من حرف زد .احساس آرامش کردم وخشمم نسبت به فرزین

کم رنگتر شد.

بابوس اونقدر منو آروم کردکه دیگه احساس خشم نداشتم .

اگه بابوسو نداشتم چه جوری باید زندگی میکردم؟

 

 

تا بعد

.....

دیگه طاقت نیاوردم ، در خونه رو باز کردم ورفتم بیرون توی کوچه.

خونه زرینه آخر کوچه بود وکوچه هم خاکی وپر از سنگ ریزه، درحالی که

اشک میریختم شروع به دویدن کردم ، اصلا متوجه نبودم در چه وضعی

 هستم وبه هیچ چیزی هم نمیتونستم فکر کنم فقط احساس میکردم

 دارم خفه میشم .نفهمیدم چطورشد که پام گیرکرد به سنگی وخوردم

زمین.اشکهام میومد ومن همین جور رو زمین نشسته بودم که دستی

منو بلند کرد، دیدم مادر جونه . گفت  اینجا چکار میکنی ، چرا اومدی بیرون

چی شده . رفتم تو بغلش وگریه ام شدید تر شد . گفتم حالم اصلا خوب

نیست چند بار به فرزین گفتم ، فرزین اصلا به فکر من نیست وهمش مشغول

بازیه و توجهی به من وشرایطم نداره .

مادر شوهرم اشکهامو با مهربونی پاک کرد وگفت بیا بریم کمی استراحت

کن اگه بهتر نشدی خودم فورا میبرمت دکتر.

منو برگردوند وبه زور فرستاد تو رختخواب که استراحت کنم ، یک چائی نبات

هم برام آورد.  کمی بعد فرزین اومد. متوجه شدم که عصبانیه ، مثل اینکه

مادرجون چیزی بهش گفته بود چون به من گفت ، این چه کاری بود که کردی

چرا از خونه رفتی بیرون ، فکر نمیکردم انقدر بچه وبی طاقت باشی.خوب با

مادر میرفتی دکتر.در جا خشکم زد و فرزینو نگاه میکردم ، بعدگفتم ،مثل

 اینکه باعث بهم خوردن بازیت شدم ، برو به کارت برس ، مادر جون گفته

 اگر استراحت کنم بهتر میشم احتیاج به دکتر هم ندارم.

صورتمو برگردوندم و چشم هامو بستم .

 

 

تا بعد

......

یکی دوباربه فرزین گفتم که من خسته شدم وحوصله ام سر رفته ،

دلم میخواد باتو باشم وکمی باهم حرف برنیم،بازی دیگه بسه. فرزین گفت

باشه و لی من نمیتونم وسط بازی اونهارو تنها بذارم وبازی رو ول کنم، خودتو

سرگرم کن. اینجا کاری غیر از بازی نمیشه کرد.جائی نداره که بریم ،

 خودت که دیدی.

مثل اینکه من اصلا براش مهم نبودم وگاهی وقتها احساس میکردم

 دست وپا گیرش شدم .دیگه چیزی بهش نگفتم .

واقعا حوصله ام سر رفته بود چون همه مشغول بازی بودن وکوچکترها

هم تو حیاط بازی میکردن .هر وقت میرفتم پیش مادر شوهرم ، میگفت

 چرا کنار بقیه نیستی ومن جوابی نداشتم بدم وبهانه میاوردم که نمیتونم

 زیاد رو زمین بشینم، اما خیلی عصبانی شده بودم ودلخور.

پدر فرزین وپدر زرینه صحبت های اولیه رو باهم کرده بودن وقرار شده بود

 بعداز تموم شدن دوره شپاهی زرینه دیگه رسما اقدام کنند که یکسال

 دیگه میشدولی دیگه رسمانامزد شده بودند.

بعد از ظهر شنبه ، خسته بودم وعصبانی وبی حوصله وناراحت از بی

 توجهی وبی مهری فرزین.

حالت تهوع شدیدی بهم دست داد وچند بار حالم بهم خورد.

به فرزین گفتم که حالم خوب نیست مدتهابود اینجوری نشده بودم فکر کنم باید

برم دکتر . اینجا دکتر هست؟.فرزین با بی حوصله گی گفت ، دکتر هست

ولی مطمئنا چیزت نیست برو تو باغ قدم بزن حالت بهتر میشه ، اگه خوب نشدی

با مادر جون برو.

 

 

تابعد