.....

دیگه طاقت نیاوردم ، در خونه رو باز کردم ورفتم بیرون توی کوچه.

خونه زرینه آخر کوچه بود وکوچه هم خاکی وپر از سنگ ریزه، درحالی که

اشک میریختم شروع به دویدن کردم ، اصلا متوجه نبودم در چه وضعی

 هستم وبه هیچ چیزی هم نمیتونستم فکر کنم فقط احساس میکردم

 دارم خفه میشم .نفهمیدم چطورشد که پام گیرکرد به سنگی وخوردم

زمین.اشکهام میومد ومن همین جور رو زمین نشسته بودم که دستی

منو بلند کرد، دیدم مادر جونه . گفت  اینجا چکار میکنی ، چرا اومدی بیرون

چی شده . رفتم تو بغلش وگریه ام شدید تر شد . گفتم حالم اصلا خوب

نیست چند بار به فرزین گفتم ، فرزین اصلا به فکر من نیست وهمش مشغول

بازیه و توجهی به من وشرایطم نداره .

مادر شوهرم اشکهامو با مهربونی پاک کرد وگفت بیا بریم کمی استراحت

کن اگه بهتر نشدی خودم فورا میبرمت دکتر.

منو برگردوند وبه زور فرستاد تو رختخواب که استراحت کنم ، یک چائی نبات

هم برام آورد.  کمی بعد فرزین اومد. متوجه شدم که عصبانیه ، مثل اینکه

مادرجون چیزی بهش گفته بود چون به من گفت ، این چه کاری بود که کردی

چرا از خونه رفتی بیرون ، فکر نمیکردم انقدر بچه وبی طاقت باشی.خوب با

مادر میرفتی دکتر.در جا خشکم زد و فرزینو نگاه میکردم ، بعدگفتم ،مثل

 اینکه باعث بهم خوردن بازیت شدم ، برو به کارت برس ، مادر جون گفته

 اگر استراحت کنم بهتر میشم احتیاج به دکتر هم ندارم.

صورتمو برگردوندم و چشم هامو بستم .

 

 

تا بعد

نظرات 3 + ارسال نظر
ِغریبه پنج‌شنبه 13 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:37 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa.com

من از این بارها شکستن تجربه بسیار دارم .

چقدر تلخه سردی نگاه گرمی که برای نوشیدنش لحظه شماری میکردی .

[ بدون نام ] جمعه 14 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 07:23 ب.ظ http://www.wall.blogsky.com

سلام
مشکل شاید برای همه وجود داره...مهم اینه چطور بتونی باهاش کنار بیایی...

شکوفه دوشنبه 17 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 10:00 ب.ظ http://haramedelam.blogsky.com

سلام ...

واقعا دردناکه اینکه کسی که بخاطرش با همه بجنگی آخر

اینجوری باهات رفتار کنه ..

خدا بخیر بگذرونه ...

در پناه حق

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد