.......

روزها می گذشت ووزن من اضافه میشد وبچه هم بزرگتر.

سنگین شده بودم ولی مثل همیشه صبح ها میرفتم آشپزخونه

وکارهای مربوط به تهیه نهارو انجام میدادم اما دیگه شبها شام

 نمی پختم چون فرزین بیشتر بعد از ظهر هارو میومد خونه به جز

روزهائی که نگهبانی داشت وبعد از ظهر ها به توصیه دکترم پیاده

روی میکردیم وبا هم راجع به اینده حرف میزدیم.اما هیچ وقت

تو این مدت نتونسته بودم حتی اتفاقی پدرمو موقع قدم زدن ببینم.

من خیلی نگران حال بچه بودم بخصوص در مورد سلامت گوشش و

شنوائیش،فرزین به من اطمینان میداد که اتفاقی برای بچه مون نمیفته

 ومن هم همش دعا میکردم .برام دختر یا پسر بودن مهم نبود فقط

میخواستم سالم باشه .

من تمام آزمایشهای لازمو انجام میدادم وخوشبختانه هیچ مشکلی

 در موردبچه وجود نداشت ، اما ته دلم نگران بودم.

آخر هفته که فرزین نگهبان بود ومن رفته بودم خونه بابوس ، مادرم گفت

که باید برای من سیسمونی تهیه کنه .گفتم سیسمونی چیه .گفت لوازم

ولباس مورد نیاز بچه ، گفتم چرا شما .مادرم گفت چون فرزند اوله وما

باید طبق رسم این وسایلو بخریم . گفتم اطاق ما که جای اضافی نداره

بابوسم خندید وگفت یه جور ی جاش میدیدم ، به مادر شوهرت بگو

من وسط هفته میام دنبالت بریم خرید.

 

 

 

تا بعد

 

نظرات 3 + ارسال نظر
غریبه دوشنبه 31 اردیبهشت‌ماه سال 1386 ساعت 03:38 ب.ظ http://sookotegharibane.blogfa.com

حس مادر شدن باعث شده بود فکر کنم حتما از این تنهایی نجات پیدا خواهم کرد.


یک پنجره پنج‌شنبه 3 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 09:38 ق.ظ http://dustdashtani296.blogfa.com/

...

قناری جمعه 4 خرداد‌ماه سال 1386 ساعت 12:48 ق.ظ http://m83.blogfa.com

سلام بانو.خیلی محذوذ شدم که مرا خواندید.دورادور با شما آشنا هستم ولی افتخار هم صحبتی نداشته ام.البته من وبلاگ دیگری را از شما دیده بودم.و این یکی بی نظیر است به گمانم.کار یک ساعت دو ساعت نیست خواندنت.عمیق تر از آنی (: لینکت رو گذاشتم در وبلاگم که همیشه بخوانمت بانو (:

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد