........

مادر شوهرم میخواست بره برای بچه خرید کنه که من نگذاشتم

وگفتم همه چیز سالمه و چیزی به غیر از جعبه اسباب بازی ها خراب

 نشده.

بابوس ومادرم چند روز بعد لباسهائی روکه کثیف شده بود وکاریش

نمیشد کرد برام خریدند وچندتا اسباب بازی جدید هم گرفتند ومن بدون

اینکه مادر جون متوجه بشه گذاشتم تو وسائل بچه که کم وکسری نباشه

تا تولد بچه.

من داشتم بزدوی مادر میشدم در صورتی که مدتها بود از پدرم بی خبر بودم

چقدر آرزو داشتم پدرم اولین کسی باشه که بچه منو بغل کنه

وشادی رو تو صورتش ببینم . مثل اینکه آرزوی محالی بود.هیچوقت این آرزوی

من بر آورده نمیشد. هیچوقت نمی تونستم هم پدرم وهم مادرم رو کنار هم

داشته باشم. زمانی که پدرمو داشتم از مادرم دور بودم وحالا که با بابوس

ومادرم بودند پدرمو نداشتم. میدونستم که پدرم از بارداری من با خبره

چون بابوسم گفته بود که مادرم تلفنی به پدرم چند ماه قبل خبر داده

ولی پدرم سکوت کرده بود وچیزی به مادرم نگفته بود.تا کی این سکوت

 وندیدن پدرم ادامه پیدا میکرد.

آیا روزی میشد که من دوباره خودمو تو بغل پدرم به بینم .

 

 

تا بعد

 

 

........

اطاق کوچک مونو جابجا کردیم تا جا برای تخت وکمد بچه باز بشه

بقیه وسائل رو هم من مرتب تو کمد گذاشتم ووسائل حمام ووان

رو هم زیر تخت جا دادم  وباتور مخصوص روی تختو پوشوندم .

هر وقت وارد اطاق میشدم  بوی نوئی وسائل وبوی خوش صابون وپودر

بچه به مشامم میخورد و انتظار منو برای تولد بچه بیشتر میکرد.

یکروز صبح که تو آشپزخونه بودم صدای داد مادر شوهرمو شنیدم

فوری رفتم بالا  دیدم صدا از اطاق ما میاد. رفتم تو اطاق ودیدم که

فرشته خواهر کوچک فرزین که حالا تقریبا یکساله ونیمه شده بود

تمام لباسهای بچه رو ازتو کشوی کمد در آورده وریخته رو زمین

ومشغول بازی با لباسها واسباب بازیهائیه که تو کمد گذاشته بودم و

 تونسته بوده بر داره. مادر جون داشت فرشته رو دعوا میکرد

من گفتم مادر جون عیبی نداره اون که نمی فهمه ، چیزی نشده

مادر شوهرم گفت نه لباسها کثیف شدن ، اسباب بازیها رو از جعبه

درآورده وپاره کرده. گفتم اشکالی نداره .مادر شوهرم گفت تقصیر من بود

من باید حواسم به این بچه میبود تا نیاد بالا .ببین چه بلائی سر وسائل

تو آورده ، من میرم خودم دوباره برات میخرم.

من فرشته رو که داشت گریه میکرد بغل کردم وبردم پائین وبه مادر شوهرم

گفتم اصلا مهم نیست، ترو خدا اینکارو نکنید.

بعد گفتم خدا روشکر که فرشته چیزیش نشد اگر از پله ها میفتاد ؟

 

 

تا بعد

.......

 

اواخر ماه هفتم باردا ریم بودکه مادرم گفت به مادرشوهرت بگو هفته آینده

ما سیسمونی رو میاریم ، اگر قراره کسی رو دعوت کنه اینکارو بکنه

وروزشو به ما اطلاع بده. گفتم مادرشوهرم چه کسانی رو باید دعوت

کنه مادرم گفت اقوام خودشونو تا بیان وسائلی رو که ما برای بچه

خریدیم ببینند.گفتم اینم رسمه ، بابوسم خندید وگفت رسم ما نیست

اما رسم اونها هست وما باید به نظرشون احترام بذاریم.

من گفت بابوس جون اصلا اینکارها لازم نبود اونها که جشن عروسی برای

 ما نگرفتن وهمین مسئله باعث که که من نتونم دیگه پدرمو ببینم.

حالا شما چرا خودتونو اذیت میکنید.مادرم گفت اشکالی نداره .تو نگران

نباش.

پنجشنبه وسائل بچه رو آوردندوچون تو اطاق ما جا نبود ، اطاق پذیرائی

 روکه کناراطاق مابود کمی جا بجا کردند ووسایلو اونجا چیدند. بعداز ظهرهم

زن عموها وعمه ها وخاله فرزین اومدند بابوس ومادرم هم بودند.

خاله فرزین یکی یکی بسته هارو باز میکرد وبه همه نشون میداد .لابد

اینکارهم رسم بود.همه مهمونها از خرید مادرم تعریف میکردند وواقعا

هم دست مادرم وبابوسم درد نکنه خیلی خوب وکامل خرید کرده بودند

همه چی از نوع خوب وجنس مرغوب وخارجی بود.بعد هم میوه وچای

وشیرینی خورده شد ومهمونا رفتند.

بعد از رفتن مهمونا بابوس ومادرمو بغل کردم وازشون تشکر کردم وگفتم

 نمیدونم چه جوری تشکر کنم.

 بازم چشمهای بابوسم خیس شد مثل چشمهای من.

 

تابعد

 

........

بابوسم وسط هفته اومد دنبالم مادرم هم مرخصی گرفته بود وهمگی

باهم رفتیم خیابون شاه جائی که محل فروش وسائل ولباس بچه بود.

مغازه های زیادی دوطرف خیابون بود وانتخاب کردنو مشکل میکرد.

مادرم هم لباس دخترونه وهم لباس پسرونه خرید .صورتی وآبی رنگ

تخت وکمد بچه روهم سفید خریدیم . لباس زمستونی وتابستونی

 وکفش وجوراب وهرچی لازم بود خریدیم ولی فقط یکدونه قنداق

 بابوسم برداشت نه بیشتر چون بابوسم عقیده داشت که بچه رو نباید

قنداق کرد وبست وبه من گفت هیچوقت بچه رو قنداق نکن .باید

راحت وازاد باشه .من گفت بابوس جون من که بلد نیستم  خودت باید

یادم بدی .خندید وگفت مادر جون خوب بلده هشت تا بچه بزرگ کرده.

تا زمانی که احساس خستگی نمیکردم به انتخاب وخرید ادامه دادیم .

بابوسم دید من خسته شدم به مادرم گفت برای امروز بسه .

بقیه وسایل مورد نیازو بعدا میخریم .

بنا شد تخت وکمد وچیزهای سنگین تو همون مغازهائی که خریدیم بمونن

 تا بعدا برام بفرستن خونه. لباس وبقیه وسایل سبک رو مادرم برد

وبابوسم منو برگردوند خونه.

 

 

 

تا بعد