بعد از سه روز بستری بودن تو بیمارستان اومدم خونه  بابوسم هم

همراهم اومد. بابوسم میخواست منو ببره خونه خودشون تا راحتر

بتونه از من ودخترم مراقبت کنه ، اما مثل اینکه خانواده فرزین زیاد

راضی نبودند . فرزین به من گفت مادرجون میگه بهتر من تو خونه

خودمون باشم چون میان دیدنم .به ناچار بابوسم اومد پیش ما.

چه احساس لذتی میکردم وقتی دخترمو بغل میکردم نمیدونم چه حسی

بود عشق ، محبت ، اصلا نمی تونستم باور کنم که من مادر شدم و

دخترمو تو وجودم پروروندم و حالا میتونم گرمی وجودشو حس کنم .

بابوسم از همون روز اول به من یاد دادکه چه جوری از بچه نگهداری کنم

وهروقت مادر جون میومد بالا تو اطاق ما ودخترمو قنداق میکرد ، نیمساعت

بعدش بابوس بازش میکرد ومیگفت نباید پاهای بچه رو انقدر سفت بست ،

اما به من سفارش میکرد که از مادر شوهرم بچه داری رو یاد بگیرم چون

هشت تا بچه بزرگ کرده وتجربه اش زیاده، اما من فقط حرفها وکارهای

بابوسمو قبول داشتم .

ما هنوز اسمی برای بچه انتخاب نکرده بودیم .من به فرزین گفتم که خیلی دلم

میخواد اسم بابوسو رو دخترم بذارم .فرزین مخالفتی نداشت اما به من گفت

باید صبر کنی آقا بزرگ که پدر مادرجون میشد بیاد واول تو گوش بچه اذون بخونه

بعد اسمشو بذاریم.

 

 

تا بعد

.......

یکروز ونیم بودکه من تو اطاق انتظار بودم واز تولد بچه خبری نبود

ودردها میومد ومیرفت . دوباره شیفت دوست مادرم شد ، اومد

پیشم ومن با ناراحتی پرسیدم ، چه اتفاقی افتاده ، چرا بچه من

بدنیا نمیاد  ؟ گفت الان از دکتر خواستم که بیاد تورو ببینه ، نگران

نباش. دکتر اومد ومنو دید ودستوراتی داد . بعد داروئی رو به من

تزریق کردند که بعد از مدت کوتاهی دردهای من بیشتر وطولانی تر

شد ، من مدام دست بابوسم رو فشار میدادم واصلا متوجه نبودم که

چقدر دارم بابوسمو اذیت میکنم . دردها شدید تر شدند ومنو به اطاق

زایمان منتقل کردند .

نیمساعت بعد فرزند من به دنیا اومد . وقتی بلندش کردند وبمن نشون

دادند ، با اینکه خیلی خسته شده بودم وداشتم از حال میرفتم ،

صورت قشنگشو دیدم با دوتا چشم آبی درشت وموهای روشن .

گفتم  ، دختره یا پسر  که همون مامای مهربون به من گفت ، یک فرشته

خوشگله ، یک دختره که تا بحال من بچه ای به این قشنگی ندیده بودم

لبخندی زدم وگفتم  شما حتما بچه های زیبا تر از دختر من رو هم دیدید

واز شدت خستگی وبی حالی چشم هام بسته شد وبه خواب رفتم.

 

 

تا بعد

........

منو بردن تو اطاق انتظار ودرد بستری کردند.صبح زود بابوس ومادرم

هم اومدند بیمارستان . خوشبختانه شیفت دوست مادرم بود واون

منو تحت نظر گرفت . دردهای من زیاد وزیادتر میشد ولی از تولد

بچه خبری نبود. خانم ماما به من گفت شاید زایمانت طولانی بشه

چون هنوز زمان تولد بچه نرسیده.مادرشوهرم گفت بهتر نیست

برگردیم خونه که خانم ماما گفت نه ، همین جا بمونه بهتره ، من

مراقبش هستم وبعد هم به همکارهام سفارش میکنم ، من صلاح

میدونم نره خونه وتحت کنترل باشه ومن موندم با دردهای شدید

گاه به گاه.

اکثر کسانی که تو اطاق من بودند بعد از چند ساعت به بخش زایمان

منتقل میشدند وبچه شون بدنیا میومد، اما من هنوز تو اطاق مراقبت

بودم .شب به  بابوسم اجازه دادند که پیش من بمونه ، بابوسم تمام مدت

کنار تختم نشسته بود وهر وقت درد من شروع میشد به من میگفت

دستمو بگیر وفشار بده ، دردت کمتر میشه وواقعا هم همین طورمی شد.

فرزین هم تونسته بود مرخصی بگیره وتو بیمارستان کنار مادرم ومادرجون

انتظار میکشید.

 

 

تا بعد

........

روزهای آخر بارداریمو می گذروندم ، دیگه سنگین شده بودم.مادرشوهرم

میگفت همین روزها باید منتظر به دنیا اومدن بچه باشیم. بعد از ظهر فرزین

از پادگان اومد ومطابق معمول برای قدم زدن با هم رفتیم بیرون، چون دکترم

گفته بود حتما برای راحت بدنیا اوردن بچه من باید راه برم.

وقتی برگشتیم کمی احساس خستگی میکردم بعد از خوردن شام رفتم تو

اطاقمون ودراز کشیدم . فرزین اومد بالا واز من پرسید که حالم چطوره ، گفتم

خوبم ولی نمیدونم چرا کمرم درد گرفته ، گفت شاید بخاطر راه رفتن زیاده،

 استراحت کنی بهتر میشه .

نیمساعت بعد با درد شدید از خواب بیدار شدم که خیلی زود رفع شد ،

فرزینو بیدار نکردم ولی یکربع بعد دوباره همون درد بسراغم اومد . بابوسم بهم

گفته بود که اگر دردها تکرار بشه یعنی زمان زایمان نزدیک شده . فرزینو

صدا کردم ، بیدارشد . گفتم فکر کنم باید بریم بیمارستان ، فرزین گفت

باشه الان میرم مادرجونو بیدار میکنم . گفتم نمیخواد مزاحم اونا بشیم

 گفت حتما لازمه اون تجربه اش بیشتر ه . وقتی مادرشوهرم حال منو دید به

فرزین گفت زود برسونیمش بیمارستان .

یک بیمارستان خصوصی کوچک نزدیک محل زندگی مابود که از همون ماههای

اول بارداریم اونجا میرفتم  ، یکی از ماماهای بیمارستان از دوستان مادرم

بود واون بیمارستانو به ما معرفی کرده بود.

خیلی زود رسیدیم بیمارستان

 

 

تا بعد