........
منو بردن تو اطاق انتظار ودرد بستری کردند.صبح زود بابوس ومادرم
هم اومدند بیمارستان . خوشبختانه شیفت دوست مادرم بود واون
منو تحت نظر گرفت . دردهای من زیاد وزیادتر میشد ولی از تولد
بچه خبری نبود. خانم ماما به من گفت شاید زایمانت طولانی بشه
چون هنوز زمان تولد بچه نرسیده.مادرشوهرم گفت بهتر نیست
برگردیم خونه که خانم ماما گفت نه ، همین جا بمونه بهتره ، من
مراقبش هستم وبعد هم به همکارهام سفارش میکنم ، من صلاح
میدونم نره خونه وتحت کنترل باشه ومن موندم با دردهای شدید
گاه به گاه.
اکثر کسانی که تو اطاق من بودند بعد از چند ساعت به بخش زایمان
منتقل میشدند وبچه شون بدنیا میومد، اما من هنوز تو اطاق مراقبت
بودم .شب به بابوسم اجازه دادند که پیش من بمونه ، بابوسم تمام مدت
کنار تختم نشسته بود وهر وقت درد من شروع میشد به من میگفت
دستمو بگیر وفشار بده ، دردت کمتر میشه وواقعا هم همین طورمی شد.
فرزین هم تونسته بود مرخصی بگیره وتو بیمارستان کنار مادرم ومادرجون
انتظار میکشید.
تا بعد
فکر میکنم خیلی درد کشیدین....
هرچند من نمیتونم درک کنم.
ولی ما ها باید خیلی به مادر هامون احترام بذاریم و واقعا سپاسگذارشون باشیم.
نوشتنتون مثل داستان میمونه.
موفق باشید.
مرسی خانومی....
خوشحالم کردی که اومدی.
دردی است غیر مردن کان را دوا نباشد
پس من چگونه گویم این درد را دوا کن
مولانا
سلام پالینا خانوم
خوبی ؟ خوشی ؟ این داستان واقعی زندگی شما است ؟ هرچی که هست خیلی جذابه و فکر منو بد جوری به خودش مشغول کرده .
ساده و روان و واقعی .
موفق باشی و روزهای تابستونست پر از گرمای محبت و زندگی باشه .
سلام مادر جوم ...
خوبی ؟ مدتی ازت خبری نیست ... خیر باشه انشالله
در پناه حق
پالی نصف جون شدم بگو دیگه . . .
salaam
chera neminevisi khanomi