.......
زمان زود میگذشت فقط چند ماه مونده بود که سربازی فرزین تموم بشه.
بعداز تولد دخترم متوجه شدم که شنوائیم کمتر شده ووقتی پائین برای
دیدن تلویزیون میرفتم اصلا نمی تونستم صدای تلویزینو بشنوم ولی چیزی
به فرزین نگفتم .فرزین خودش متوجه شد وبا صدای بلند با من صحبت میکرد
یکروز که فرزین مرخصی تشویقی داشت به من گفت که بریم خونه بابوس
واقلیمارو بذاریم اونجا .گفتم چرا وسط هفته ؟ گفت ، باهم میریم بیمارستان
نیروی هوائی پیش دکتری که قبلا میخواست تورو عمل کنه ، شاید الان
دستگاه لازم رو داشته باشن برای جراحی تو.
با هم رفتیم بیمارستان .خوشبختانه همون دکتر هنوز تو بیمارستان بود و
منو به یاد اورد .بعد از معاینه گفت که متاسفانه شنوائیم نسبت به قبل
کمتر شده واگر عمل نکنم بدتر هم میشه. فرزین پرسید شما عمل میکنید ؟
دکتر گفت هنوز دستگاه لازم رو ندارن ونمیتونه منو عمل کنه.
دکتر به ما گفت که دکتری رو میشناسه که تازه از خارج اومده و
جراح متخصصه ، ادرس و معرفی نامه برای ما نوشت وگفت که جراح بسیار
خوبیه وخیلی به کارش وارده وتنها کسیه که میتونه مشکل منو حل کنه.
تا بعد
سلام دوست خوبم
میدونی چه آرزویی دارم؟
دوست دارم هر خطی که مینویسی بشه صد خط و انقدر طولانی بشه که نیازمند صرف ۴ ساعت یا بیشتر واسه خوندنش بشه.
همیشه سلامت باشی و شاد.
همیشه تا خوشبختی یه قدم فاصله داریم !
تمام داستان رو از اول خوندم
خیلی جذبم کرد
دستتون درد نکنه
بی صبرانه منتظر بقیه ش ام
تورو خدا تند تند بنویس، خیلی منتظر میمونم...
سلام
سلام
دلم واسه خودت تنگ شده. دوستت دارم.
سلام
ممنون که پیشم اومدی
پس چرا به روز نمی کنی
منتظریم.
موفق باشی