........

دو روز بعد پستچی نامه ای برای فرزین آورد که باعث خوشحالی همه

خانواده مخصوصا من شد، فرزین استخدام شده بود و باید برای

یک ماه یک دوره مخصوص آموزشی رو میگذروند تا آماده برای کار بشه.

آنقدر خوشحال بودم که نمیدونستم باید بخندم یا گریه کنم چون آماده

هردو ابراز خوشحالی بودم .

به فرزین گفتم بریم خونه بابوس واین مژده رو به اونها هم بدیم .

بابوس ومادرم از شنیدن این خبر خیلی خوشحال شدن وبابوسم

منو بغل کرد  وگفت، دخترم دیدی با صبر وتحمل به هرچی بخوای

 میرسی وهیچوقت نباید امیدو از دست بدی.

بعد یک شام خوشمزه روسی که بهش ژارکوف میگفتن وبا رون

 گوسفند درست میشد برامون پخت ومهمونی پنج نفره ما

برگذارشد که اقلیما هم با خنده های قشنگش این جشنو

شیرین تر میکرد.

مدتها بود این احساس شیرین رضایت وشادی رو انقدر نزدیک و

دست یافتنی حس نکرده بودم.

و حالا با من بود.

 

 

تا بعد

نظرات 5 + ارسال نظر
ندا دوشنبه 8 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:30 ق.ظ

من نوشته هاتون رو دنبال می کنم و مشتاقانه می خونم اما هر دفعه که آپ می کنید خیلی کوتاه می نویسید لطفاْ طولانی ترش کنید

غریبه چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 08:29 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa.com

پالی جان از پدر مامان اقلیما هیچ خبری نیست ؟!

نبودم برای همین دیر اومدم و خوندم و با این همه لذت بردم

ژاله چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام پالی خانم
واقعا وبلاگ قوی و خوبی دارید

ژاله چهارشنبه 10 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 09:18 ق.ظ

سلام پالی خانم
واقعا وبلاگ قوی و خوبی دارید

علی اکبر دوشنبه 15 بهمن‌ماه سال 1386 ساعت 03:27 ق.ظ http://www.hamshahrijavan.blogsky.com

سلام
این طرف خوشحالی در نوشته ها موج میزنه ولی آنطرف این گریز ناپذیر اشک رو به چشمان آدم میاره...
زیبا مینوسی
موفق باشی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد