.......

چند روز بعد، بعد از ظهر بودکه  زنگ درو زدند ومن با تعجب دیدم که

 یک وانت کنار در خونه ایستاد ه با بار وازمن  پرسید  که درست اومده

 من گفتم بله گفت براتون بار آوردم  پرسیدم کی فرستاده گفت پدرتون.

پدرم یک میز ناهارخوری با صندلیهاش که روکش مخمل قرمز داشت برام کادو

فرستاده بود.

حالا دیگه اطاق دوم ماهم تکمیل شد ، هم اطاق خواب داشتیم که وسایل

اقلیما رو هم انجا گذاشته بودیم چون اطاق عقبی بود وبزرگتر وهم اطاق

 پذیرائی با میز ناهاخوری وتلویزیون واز همه مهمتر پدرم راهم داشتیم.

پنجشنبه همون هفته به بابوسم زنگ زدم وگفتم این هفته من نمیام

 شما شام بیائید پیش ما وخودم هم رفتم پیش پدرم واونوهم دعوت

 کردم که قبول کرد.

شب  پنجشنبه اولین شبی بود که خانواده سه نفری ما تکمیل شد با

وجود پدرم ومادرم وبابوسم ،شام خوشمزه ای پخته بودم که میدونستم

 پدرم دوست داره .پدرم با فرزین صحبت میکرد اوائل کمی رسمی

 ولی بعد مهربانتر شد .اقلیما رو بغل میکرد ومیگفت قشنگیش که به

مامانش رفته حتما هوشش هم به پدرش که همه خندیدیم. ساعات

خیلی خوبی رو گذروندیم بدون هیچ کدورتی .

ومن پراز شادی وخوشبختی شدم .

 

 

پایان فصل دوم.

 

تا بعد

 

نظرات 14 + ارسال نظر
سعید سه‌شنبه 11 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 11:30 ب.ظ http://f10.blogsky.com

سلام دوست عزیز وبلاگ جالبی داری امیدوارم موفق بشی.
اگر مایلی تبادل لینک کنیم؟

sepideh پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 12:56 ق.ظ

merci

غریبه پنج‌شنبه 13 تیر‌ماه سال 1387 ساعت 10:52 ق.ظ http://sookotegharibane.blogfa.com

میدونم عمر روزهای خوب خیلی کمه ..........


بارون دیشب دلم و خنک کرد.....

•*..*• مهرنوش خانومی•*..*• پنج‌شنبه 10 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:56 ق.ظ http://tameshki.blogsky.com

اوم ...

اون مهرنوش کیه ؟ چرا با من فرق داره ؟ مگه من چیمه :ی

اوم ..

ازدواج کردی !! اقلیما دخترته ؟!

درسته ؟؟؟؟؟

مادرش کجاست ؟؟؟؟؟؟

با خانوادت رابطه ت کدر ؟؟؟؟؟؟

لینکتو میزارم تا همیشه بتونم بیام و بخونم

تو هم بزار
قربانتت

•*..*• مهرنوش خانومی•*..*• جمعه 11 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:43 ب.ظ http://tameshki.blogsky.com

به روزم

elvis26p سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 09:56 ق.ظ http://elvis26p.blogfa.com/

خواهش میکنم....نوشتهات واسه گذشته بود فکر میکردم نیستی...اما حالا میبینم که هستی...خوشحالم...thanks anyway

شکوفه سه‌شنبه 22 مرداد‌ماه سال 1387 ساعت 04:29 ب.ظ http://haramedelam.blogsky.com/

سلام مادر جون ..............

خیلی وقته ننوشتی ... خیریته انشالله ؟

هر کجا که باشی موفق و شلامت باشی عزیزم ...

خدا نگهدارت ...

مهتاب دوشنبه 18 شهریور‌ماه سال 1387 ساعت 06:13 ب.ظ

ما منتظریم ها. کی میایی؟؟؟؟؟؟/
خدا نگهدارت ...

[ بدون نام ] چهارشنبه 3 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 07:15 ب.ظ

بقیش؟؟؟؟

آندیا شنبه 20 مهر‌ماه سال 1387 ساعت 12:24 ب.ظ

چرا همه رو سر کار میذارید....
اصلا اینطوری نوشتن فایده نداره رشته داستان از دست آدم رها می شه و لذتش از بین میره لطفا تند تند آپ کنید.

sepideh سه‌شنبه 7 آبان‌ماه سال 1387 ساعت 07:58 ب.ظ

salam khanom
nemikhay fasle se ro shoro koni?
delemon tang shod

فرشید سه‌شنبه 19 آذر‌ماه سال 1387 ساعت 10:44 ب.ظ http://farshid38.blogfa.com

خدا کنه تمام لحظه های زندگیت مملو از شادی باشه

[ بدون نام ] یکشنبه 2 فروردین‌ماه سال 1388 ساعت 02:37 ب.ظ

من از مدت ها منتظرم...چرا ما رو تو آب نمک خوابوندی؟
داستان و تمومش کن هم خودت و راحت کن هم ما رو...
دوست دارم بدونم آخرش چی می شه...

mohammad happy شنبه 25 دی‌ماه سال 1389 ساعت 06:50 ب.ظ

سلام
امیدوارم همیشه زندگی به کامتان باشد
خیلی از خوندن مطالب لذت بردم
آرزوی بهترینها رو برای شما و خانواده محترمتون دارم
خوشدل باشید

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد