.........

کلاس دوم دبستانم را هم با نمره عالی تموم کردم .تعطیلات تابستون بود وبه من خیلی خوش می گذشت .چون با بچه های خونه بازی می کردم وحالا علاوه بر کیهان بچه ها ،

مامانم برام کتاب داستان هم می خرید .من با اشتیاق سعی میکردم یکروزه بخونم وکتابو

تموم کنم .تازه جدولهای روزنامه های بزرگترهارو هم حل می کردم وهرچی رو نمی دونستم مدام از پدر ومادرم می پرسیدم .

اوقات خوشم رو با مادر بزرگم می گذروندم .باهاش به خونه ی دوستای روسش می رفتم وقهوه وکیک می خوردم وموقع برگشتن هم شکلات می گرفتم .

وسط های تابستون یکدفعه متوجه شدم توخونه خبرهائیه ،مامان وپاپا با هم پچ پچ می کنند .بعد پدر بزرگ ومادر بزرگ هم بهشون اضافه شدن ومن هم سر در نمی اوردم که راجع به چی انقدر حرف میزنند،مخصوصا شبها که همه دورهم بودیم .اون ها باهم حرف می زدند ومن هم می رفتم پیش دوستام وروی تخت های حیاط بازی میکردیم.

تا این که یک شب پاپا ومامان صدام کردند وگفتن ،خبر خوبی برات داریم .

ما یک خونه برای خودمون خریریم واز این جا می ریم .من قلبم شروع به تاپ تاپ کرد یعنی چی می ریم .بابوس مامان ( مادر بزرگم)وآقاجون( پدر بزگم)اونا چی می شن .پرسیدم همه می ریم ،بابوس وآقاجون وعمه ها وخاله ها، یعنی همه از اینجا به یک خونه دیگه میریم؟

پدرم گفت نه  ،فقط من وتو ومامانت می ریم.گریه ام گرفت وبا گریه رفتم توخونه بابوسم .

اونو بغل کردم وگفتم نمی خوام از پیش شما برم .هرجا که تو ئی با آقاجون من هم همون جا می مونم .من هیچ جا رو دوست ندارم ،همین خونه رو دوست دارم.

وهی گریه وگریه وهق هق .

اون قدر توبغل مادر بزرگم گریه کردم که خوابم برد .

 

تا بعد

……

یک روز پدرم مهمون داشت .چندتا از دوستاش که همکارش هم بودن اومدند خونه

مون .وقی (پاپا) من پدرم را پاپا صدا میکردم ،مهمون داشت معمولا من اجازه نداشتم برم تو ،تا وقتی که اجازه بدن .

پدرم منو صداکرد .منم با لباس قشنگی که مادر بزرگم برام دوخته بود با موهای بور بلند رفتم تو .دوستای پدرم منو بغل کردند وبوسیدند . من هم رفتم روی پای پدرم نشستم.مدتی گذشت ،من یکدفعه متوجه چیزی توی کمر یکی از دوستای پدرم شدم وازش پرسیدم که این چیه ؟. گفت اسلحه  .گفتم میخوام ببینم .پدرم یواش گفت این کار درست نیست .دیگه نگو وگرنه میفرستم بری بیرون .

دوست پدرم حرفهای مارو شنید .منو صدا کرد وبه پدرم گفت عیبی نداره ،من نشونش میدم. بعد اونو ار تو کمرش در اورد وبه من گفت بیا ببین .من میترسیدم دست بزنم .پدرم پرسید پره؟دوستش گفت نه .بعد خواست به من نشون بده که چه جوری با هاش کار میکنند.

یک دفعه یک صدای وحشتناک شنیدم وبعد دیدم پدرم خم شده و دستشو گرفته وداره از دستش خون میاد . خیلی ترسیده بودم وجیغ میزدم وگریه میکردم .همه چی به هم  ریخت .دوست پدرم همش میگفت نمیدونسته که گلوله داره .همه هول شده بودن

مادر بزرگم اومد منو برد بیرون پدرم رو هم دوستاش بردن بیمارستان .

من همش گریه میکردم ومی گفتم تقصیر منه که دست پاپا زخمی شده ،مادر بزرگم میگفت نه تقصیر تو نیست اتفاقی بوده که پیش اومده .خدا خیلی رحم کرده که بدتر از این نشده وباید خدارو شکر کرد .اما من تا اومدن پدرم همش گریه میکردم .

چند ساعت بعد پدرم با دست بسته شده اومد خونه .گفت گلوله کمی از استخون انگشت دومش رو از بین برده .

یک مدت طول کشید که دست پدرم خوب شد .اما انگشت دستش کمی کج شد

من هم دیگه از هر چی اسلحه وگلوله ودوستای اسلحه داربود بدم اومد واز خودم بیشتر

چون که خواسته بودم بدونم اون چیه . .

 

 

تابعد.....

 

………

پدرم توی نیروی هوائی کار میکنه، ومادرم که به خوشگلی ستاره های سینماست کارمند یک اداره دولتیه .یادم نره بگم که مادرم توی یک شهر نزدیک مسکو بدنیا اومده .شش هفت ساله بوده که بامادر بزرگم که مال همون شهربوده وپدر بزرگم که ایرونی بوده وبرای کار وتجارت رفته بوده روسیه مجبور به ترک اونجا شدند وآمدن ایران.

نمیدونم چرا مجبور شدن روسیه رو ترک کنند ،فقط میدونم اول چند سالی مشهد زندگی میکردند .بعد آومدند تهران. چون مادرم تحصیل کرده بود ، به استخدام دولت در آومد.

اینو که گفتم مادرم خیلی خوشگله ،واقعا راست گفتم من ستاره های سینما رو نمیشناسم  ،اما هر کی مادرم را میبینه میگه از اونها هم خوشگلتره.

من هم تنها فرزند این خانواده کوچیکم که البته از بدو تولد م توی همون خونه ای که براتون گفتم ، مادر بزرگم نگهداری و بزرگ کردن واز همه مهمتر تربیت منو به عهده گرفت چون مامانم سر کار میرفت و این شانس من بود که مامان بزرگ خوبم منو بزرگ کرد وخیلی چیزها بهم یاد داد.مهمترین چیزی که یادم داد این بود که هیچوقت دروغ نگم.از همون بچگی هم با من روسی حرف میزد ومن این زبون رو کاملا یاد گرفته بودم ،اما با پدرم فارسی صحبت میکردم ودر نتیجه زبون فارسی رو هم بلد بودم .

نمیدونم چرا بیشتر دوست داشتم روسی حرف بزنم شاید چون راحتر میتونستم با مادر بزرگم که اونو بابوس ماما صداش میکردم ارتباط برقرار کنم .با اینکه مادر بزرگم فارسی را یاد گرفته بود ومسلمون هم شده بود ولی براش راحتر بود که روسی حرف بزنه .

زندگی من به همین منوال با راحتی وخوشی میگذشت تا اینکه ....

 

تابعد

........

فاصله ی خونه تا مدرسه زیاده وهر روز یکی از همون خاله ها منو می بره مدرسه .

ظهر ها هم مادر بزرگ مهربونم که مثل فرشته هاست ، میاد دنبالم .مدرسه هم مثل خونه خیلی بزرگه ،یک دبیرستان هم بهش چسپیده .

تو کلاس اول ما دوازده تا شاگردیم .هر کدوم از ما یک صندلی دسته دار داریم که یک میز کوچولو بهش چسپیده .اول سال رنگشو خودمون انتخاب کردیم .صندلی من قزمزه.صندلی

هارو به صورت گرد کنار هم گذاشتن .دوازده تا رنگ مختلف .تعداد دختر های کلاس بیشتر از پسر هاست .چراشو نمیدونم .

با اومدن خانم معلم وبرپا گفتن مبصر کلاس که همیشه از ما بزرگتر ه ،درس شروع میشه

حساب ودیکته وروخونی وبعد هم مشق شب که تو مدرسه می نویسیم .

بد _ متوسط _ خوب _ عالی چیز هائیه که معلممون زیر ورقه ها ودفتر هامون می نویسه. برای من همیشه مینویسه عالی .خانم معلم به من میگه شاگرد زرنگی هستم .

بعد از کلاس هم با من روسی حرف می زنه .

 

تا بعد

سرآغاز

سر آغاز

با صدای رادیوی بزرگ برقی باطری خونه وشروع برنامه کودک بیدار میشم ،وبا بیاد آوردن این که امروز سه شنبه ست ،از جا می پرم.سه شنبه ها رو خیلی دوست دارم چون روز

چاپ کیهان بچه هاست

با عجله حاضر می شم ولقمه های خوشمزه ی مادر بزرگم رو تند تند قورت میدم ،تازودتر

بتونم برم مدرسه.خاله مثل هر روز اومده که منو ببره مدرسه بعد بره سرکارش .توی بیمارستان شوروی کار میکنه.

توی راه همش دعا می کنم که کیهان بچه ها تموم نشده باشه ومثل همیشه خاله میگه نترس برات نگه میداره.بلاخره به دکه روز نامه فروشی می رسیم ومن یک دونه می خرم.

حالا خیالم راحت شده ،فقط  اشتیاق خوندن مجله دیونه ام می کنه . یک دستم تو دست خاله ست با دست دیگه سعی می کنم مجله رو باز کنم وبعد تندتند می خونم تا به مدرسه برسم .

نمی دونم از چه موقع یاد گرفتم که به خونم ،فقط می دونم که خیلی کیهان بچه ها تو خونه دارم .امسال میرم کلاس اول مدرسه .

خونه ی ما توی یک محله قدیمیه .با حیاط خیلی بزرگ ویک ساختمون سه طبقه با اطاق های کوچک وبزرگ زیاد وچند تا اطاق اضافه که جدا از ساختمون کنار در ساختن .وسط حیاط یک حوض گرد بزرگ کم عمقه که همیشه پراز آبه واطراف اون همش باغچه ست

با درختهای میوه و تاکهای انگور که روی داربست های چوبی کشیدن وانواع سبزی هاکه هر جای خالی باغچه رو پر کردن .چند تا تخت چوبی کنار دیواره وجندتا ئی هم دور حوض وبین باغچه هاست .

توی این خونه بزرگ چندین خانواده زندگی می کنند.ما یعنی من وپدرم ومادرم وپدر بزرگ ومادر بزرگم توی طبقه دوم خونه زندگی می کنیم .طبقه اول وسوم و بقیه اطاق های خونه رو پدر بزرگم در اختیار همسایه ها گذاشته . البته نباید بگم همسایه ، چون همه شون  ، عمو وعمه وخاله من میشن ، هرچند من اصلا هیچ کدومشونو واقعا ندارم .

 

تابعد