.....

دیگه طاقت نیاوردم ، در خونه رو باز کردم ورفتم بیرون توی کوچه.

خونه زرینه آخر کوچه بود وکوچه هم خاکی وپر از سنگ ریزه، درحالی که

اشک میریختم شروع به دویدن کردم ، اصلا متوجه نبودم در چه وضعی

 هستم وبه هیچ چیزی هم نمیتونستم فکر کنم فقط احساس میکردم

 دارم خفه میشم .نفهمیدم چطورشد که پام گیرکرد به سنگی وخوردم

زمین.اشکهام میومد ومن همین جور رو زمین نشسته بودم که دستی

منو بلند کرد، دیدم مادر جونه . گفت  اینجا چکار میکنی ، چرا اومدی بیرون

چی شده . رفتم تو بغلش وگریه ام شدید تر شد . گفتم حالم اصلا خوب

نیست چند بار به فرزین گفتم ، فرزین اصلا به فکر من نیست وهمش مشغول

بازیه و توجهی به من وشرایطم نداره .

مادر شوهرم اشکهامو با مهربونی پاک کرد وگفت بیا بریم کمی استراحت

کن اگه بهتر نشدی خودم فورا میبرمت دکتر.

منو برگردوند وبه زور فرستاد تو رختخواب که استراحت کنم ، یک چائی نبات

هم برام آورد.  کمی بعد فرزین اومد. متوجه شدم که عصبانیه ، مثل اینکه

مادرجون چیزی بهش گفته بود چون به من گفت ، این چه کاری بود که کردی

چرا از خونه رفتی بیرون ، فکر نمیکردم انقدر بچه وبی طاقت باشی.خوب با

مادر میرفتی دکتر.در جا خشکم زد و فرزینو نگاه میکردم ، بعدگفتم ،مثل

 اینکه باعث بهم خوردن بازیت شدم ، برو به کارت برس ، مادر جون گفته

 اگر استراحت کنم بهتر میشم احتیاج به دکتر هم ندارم.

صورتمو برگردوندم و چشم هامو بستم .

 

 

تا بعد

......

یکی دوباربه فرزین گفتم که من خسته شدم وحوصله ام سر رفته ،

دلم میخواد باتو باشم وکمی باهم حرف برنیم،بازی دیگه بسه. فرزین گفت

باشه و لی من نمیتونم وسط بازی اونهارو تنها بذارم وبازی رو ول کنم، خودتو

سرگرم کن. اینجا کاری غیر از بازی نمیشه کرد.جائی نداره که بریم ،

 خودت که دیدی.

مثل اینکه من اصلا براش مهم نبودم وگاهی وقتها احساس میکردم

 دست وپا گیرش شدم .دیگه چیزی بهش نگفتم .

واقعا حوصله ام سر رفته بود چون همه مشغول بازی بودن وکوچکترها

هم تو حیاط بازی میکردن .هر وقت میرفتم پیش مادر شوهرم ، میگفت

 چرا کنار بقیه نیستی ومن جوابی نداشتم بدم وبهانه میاوردم که نمیتونم

 زیاد رو زمین بشینم، اما خیلی عصبانی شده بودم ودلخور.

پدر فرزین وپدر زرینه صحبت های اولیه رو باهم کرده بودن وقرار شده بود

 بعداز تموم شدن دوره شپاهی زرینه دیگه رسما اقدام کنند که یکسال

 دیگه میشدولی دیگه رسمانامزد شده بودند.

بعد از ظهر شنبه ، خسته بودم وعصبانی وبی حوصله وناراحت از بی

 توجهی وبی مهری فرزین.

حالت تهوع شدیدی بهم دست داد وچند بار حالم بهم خورد.

به فرزین گفتم که حالم خوب نیست مدتهابود اینجوری نشده بودم فکر کنم باید

برم دکتر . اینجا دکتر هست؟.فرزین با بی حوصله گی گفت ، دکتر هست

ولی مطمئنا چیزت نیست برو تو باغ قدم بزن حالت بهتر میشه ، اگه خوب نشدی

با مادر جون برو.

 

 

تابعد

 

.....

با اومدن فرزین وفرهاد محیط خونه کلی تغیر کرد.بگو وبخند وشوخی

همه جارو پر کرد. چون شهر بسیار کوچک بودوجائی برای رفتن نداشت

بیشتر تو خونه می موندیم وبازی میکردیم که اکثرا حکم بود  یا چهاربرگ

وشیطون بازی. من چند بار باهاشون بازی کردم اما چون نمی تونستم

زیاد زمین بشینم ، فرزین به من گفت که بهتره بازی نکنم که اذیت نشم

اما خودش اصلا  دست از بازی نکشید واین برای من تعجب آوربود.

من تو باغ کوچک خونه به تنهائی قدم میزدم وصدای شوخی وخنده فرزینو و

  می شنیدم بدون اینکه فرزین کنارم باشه، یا میرفتم پیش مادر جون ومادر

زرینه که مشغول تهیه غذا برای همه بودند. هر وقت میرفتم کنار فرزین و

می نشستم پیشش به من میگفت بهتره قدم بزنی تا کمر درد نگیری.

شب من ساعت یازده رفتم خوابیدم  ، تا زمانی که بیدار بودم فرزین نیومد

فرزین صبح با خنده به من گفت که بازیشون تا ساعت دو طول کشید واون و

فرهاد همه رو تو بازی بردند.

بعد از صبحانه با فرزین رفتیم توشهر  ومن چندتا کلو چه که سوغات اون شهر

بود برای بابوسم خریدم وزود برگشتیم  وباز دوباره بازی کردن فرزین با بقیه

شروع شد البته بدون من.

 

 

تا بعد

 

......

صبح بعد از خوردن صبحونه ، رفتیم به یکی از شهرهاستانهای کوچک اطراف

رشت که محل زندگی زرینه نامزد فرهاد بود.شهر خیلی کوچکی بود با یک

 خیابون اصلی وچند تا خیابان کوچک ویک بازار.

منتظر مون بودند وبا گرمی از ما استقبال کردند. مادر زرینه خانم خیلی مهربونی

 بود با لهجه قشنگ شمالی . منو بغل کرد وگفت که از دیدنم خوشحاله .

من عکس زرینه رو دیده بدم ، تو تهرون گرفته بود با خاله فرزین ، وقتی که

برای رفتن کلاس تقویتییش برای کنکور خونه خاله فرزین  بود.

خودش خیلی قشنگ تر از عکسش بود . دختر با محبتی بنظرم اومد .

از من دوسال بزرگتر بود و سپاهی دانش بود تو یک روستا نزدیک شهرکوچکشون.

اونها هم خانواده پر جمعیتی بودن وجالب اینکه شش تا خواهر بودن بدون برادر

وتقریبا دختر ها هم سن وسال خواهر های فرزین به نظر میومدن.

پدر زرینه هم بسیار با محبت بود وبا پدر فرزین خیلی صمیمی بود مثل اینکه

از خیلی وقت پیش با هم آشنا ودوست بودند.

غذاهای مخصوص شمال خیلی خوشمزه بودوهم صحبتی ودوستی با دختر ها

منو سرگرم میکرد و اوقات خوشی رو میگذروندم.

فرزین وفرهاد پنجشنبه نزدیکهای ظهر رسیدند. فرزین گفت که سه روز مرخصی

گرفته.

با اومدن فرزین شادی من چند برابر شد .

 

 

تا بعد

 

 

.....

خوشحال شدم ، میدونستم که فرهاد به دختری از آشنایانشون علاقه داره

که در شمال زندگی میکنه .با مادر شوهرم رفتم پیش دکترم واجازه مسافرت

رو گرفتم .

سه شنبه همه افراد خانواده با ماشین پدر شوهرم که یک شورولت قدیمی بود

بسمت شمال حرکت کردیم .اول رفتیم بندر پهلوی. کنار ساحل پدر شوهرم

یک کلبه حصیری گرفت که توش  دوتا تخت کنارهم قرار داشت .دورتا دورش هم

با حصیر پوشیده شده بود.برای من دیدن این کلبه جالب بود چون تا بحال چنین

جائی رو ندیده بودم . هروقت با پدرم میرفتم شمال معمولا با سرهنگ جهان پناه

وبقیه دوستانش بودیم که میرفتیم باغشون تو ویلائی  که کنار دریا بود.

تا بستون بود وهوا گرم .کلبه هم جای خواب برای ما هفت نفر رو نداشت.

من ودوتا از خواهر های فرزین که بزرگتر از بقیه بودن کنارساحل نشستیم .

لامپ کلبه اطراف رو کمی روشن کرده بود ،  من به امواج دریا نگاه میکردم

که با نور ماه خیلی زیبا شده بودوفکر میکردم ، به خودم وفرزین وفرزندم

 و آینده ای که نمی دونستم چی میشه .

مادر جون اومد دنبالم ، به من گفت که باید استراحت کنی وبخوابی.

برای سلامت بچه ومن نگران بود وگفت  نباید خودتو خسته کنی ، بی خوابی

برات بده ومنو برد توی کلبه وجائی برای خواب به من داد.

خیلی زود خوابم برد.

 

 

تا بعد

......

چهار ماه بود که فرزین در پادگان گارد خدمت میکرد .اولین دوره اموزشش

به سربازها تموم شد. خوشبختانه تمام سی سربازی که سواد اموزی

اونهارو به عهده داشت همه قبول شدند با نمره های بالا ، یک هفته

مرخصی تشویقی بهش دادن وافسر مربوطه اش هم وقتی فهمید که

داره پدر میشه با اجازه افسران ارشد پادگان  این امکانو بهش دادن که

روزهائی روکه نگهبان نیست بیاد خونه.

فرزین ساعت پنج بعداز ظهر میرسید خونه وصبح زود از خونه میرفت تا

بتونه برای صبحگاه پادگان باشه، واین قوت قلبی بود برای من با اون حال

بد دوران بارداری.

یادم رفته بود بگم که دوران سپاهی بودن برادر فرزین تموم شده بود  و

برگشته بودخونه وتو اطاق پذیرائی که کنار اطاق مابود تختشو براش

گذاشته بودن که شبها اونجا می خوابید. فرهاد با معرفی عموش توی یک

اداره دولی کار ی پیداکرد ومدت کوتاهی بود که سرکار میرفت.

ماه پنجم بارداریم بود ، حالم کمی بهتر شده بود.

یکروز مادر شوهرم گفت که خودتو اماده کن میخواهیم بریم شمال.

پرسیدم برای گردش ؟ گفت ، هم گردش وهم امر خیر.

 

 

تابعد

......

وقتی رفتیم تو اطاقمون ، من شادی روتو صورت فرزین دیدم.

پرسیدم ، واقعا خوشحال شدی؟ گفت ، بله. گفتم ، با این همه

 مشکلات، گفت ، نگران نباش همه چیز درست میشه،

من مطمئن هستم که قدمش خوبه و اوضاع روبراه میشه .

من گفتم ، اخه من نگران سلامتی بچه هستم ، میترسم مثل

 من بعدا نا شنوا بشه .

 فرزین گفت ، اصلا این حرفو دیگه نزن ، من بهت قول دادم که

 کم شنوائی تورو معالجه کنم و حتما این کارو میکنم ، مطمئن

باش  ونگران بچه هم نباش، فقط باید خیلی مواظب سلامتی خودت

واون باشی، حالا دو نفر شدی باید استراحت بیشتری بکنی، من به

مادر جون میگم که تو کمتر کار خونه بکنی.

 من گفتم ، نه فرزین این حرفو نزن ، من خجالت میکشم ،

 من تو خونه خانواده تو هستم وازدرامد اونها زندگی میکنم،

من فقط کمی کمک میکنم که اگه این کاروهم نکنم احساس بدی

خواهم داشت، ترو  خدا در این باره با مادر جون حرفی نزن ،

 من خودم مواظبم.

  وفرزین قبول کرد که دخالتی نکنه اما من احساس کردم که ناراحت

شد شاید از حرفی که من در باره استفاده از درامد اونا گفتم .

 

 

تا بعد

 

......

جواب ازمایش مثبت بود.من مادر میشدم .تمام خانواده فرزین خوشحال

بودن . به بابوسم زنگ زدم وبهش اطلاع دادم .خیلی خوشحال شد و

گفت قدمش مبارک باشه ، اما نمی دونستم فرزین اگه بفهمه چی میگه.

منتظر اومدن فرزین برای مرخصی بودم تا خودم جریانو بهش بگم .

حالم اصلا خوب نبود ، مدام حالت تهوع داشتم ، اصلا نمی تونستم

غذا بخورم.مادر شوهرم هر کاری روکه لازم بود برام انجام میداد که حالت

تهوع من بهتر بشه ، اما بی فایده بود.دوباره رفتم پیش ماما، گفت ممکنه این

حالت تا چهار ماهگی ادامه داشته باشه وباید تحمل کنم .

مادر جون از من خواست که دیگه برای غذا پختن به آشپزخونه نرم ، اما من

قبول نکردم وگفتم ، نه برم بهتره ، سرگرم کار میشم وکمتراحساس

مریض بودن میکنم .

فرزین برای مرخصی اومد .تا وارد خونه شد مادر جون بغلش کرد وبهش

تبریک گفت .فرزین پرسید برای چی ومادر شوهرم گفت که از من به پرسه.

من چیزی نگفتم وسرمو انداختم پائین .مادر جون دیگه طاقت نیاورد وگفت ،

پسرم پدر شدی. فرزین با تعجب نگاهی به من کرد بعدبا خوشحال پرسید

درسته؟

من گفتم ، فکر کنم درست باشه ، ما بچه دار شدیم.

فرزین منو بغل کرد وبوسید .مادر شوهرم گفت مواظب باش بار شیشه داره،

که من  معنی حرفشو نفهمیدم ، اما فرزین فهمیده بود وگفت چشم.

 

 

تا بعد

 

......

مادر شوهرم متوجه حالم شد.گفتم ، فکرمیکنم مریض شدم یا سرما

خوردم یا کمی مسموم شدم.خندید وگفت ، فکر نکنم این چیزهائی که

تو میگی باشه.گفتم ، پس چه بیماری گرفتم .گفت ، بیمار ی نیست

دخترم ، فکر میکنم داری مادر میشی. شوکه شدم ، باور نمیکردم به

این زودی؟

مادر جون منو بغل کرد وبوسید وگفت ، بعداز ظهر میریم دکتر و آزمایش

میدی تا معلوم بشه ، اما من مطمئنم که حدسم درسته ، مبارک باشه

بلاخره ما نوه دار شدیم .

ایا این موضوع واقعیت داشت ، اونم به این زودی توی این شرایط سخت که

فرزین هنوز سرباز بود ، ما مستقل نبودیم ، بدون پول ودرامد، حالا بچه ،

با این همه مخارج ومشکلات ، خدا کنه که حدس مادرشوهرم درست

نباشه ، الان وقتش نبود، فرزین چی میگه ، خوشحال میشه یا ناراحت.

همش دعا میکردم که جواب آزمایش منفی باشه هر چند ته دلم میخواست

مثبت باشه .

اصلا نمیدونستم با شرایط فعلی کدوم احساسم مهمتره .

بعداز ظهر با مادر شوهرم رفتم پیش ماما ، بعد از معاینه برام آزمایش

نوشت وگفت به احتمال زیاد باردار هستی، باید برای اطمینان منتظر

جواب آزمایش بود.

 

 

تا بعد

......

فرزین رفت پادگان گارد شاهنشاهی .هر چند روز یکبار تلفن میکرد

 به خونه بابوس واز حالش به اونا خبر میداد واز حال ما با خبر میشد ،

 فقط چند دقیقه می تونست صحبت کنه ، چون میگفت همه تو صف

 تلفن منتظر هستند.

دو دفعه تونستم باهاش صحبت کنم چون روز جمعه بود ومن خونه

 بابوس بودم.یکماه بود که رفته بود ، به من گفت که مسئول آموزش

وسواد اموزی به سربازهای بی سواد شده ، چون نمراتش در دوره

اموزشی تو عجب شیر خیلی خوب بوده ، الان کلاس  سواد اموزی

رو بهش دادن با سی تا سرباز.

اخر هفته بعد پنج شنبه صبح اومد خونه بابوس ، من اونجا بودم ، رفته بود

خونه لباسهاشو عوض کده بودواومده بود پیش ما.هنوز هم بابوسم

 پنجشنبه ها  میومد ومنو میاورد خونه خودشون .

فرزین گفت که بعد ار نگهبانی یک روز بهش مرخصی دادن ، کلا راضی

بود ومیگفت زیاد سخت نیست و درس دادن به سربازهارو دوست داره

وبه نگهبانی دادن هم عادت کرده .

یک روز صبح که از خواب بیدارشدم ، احساس کردم که حالم خوب نیست

سرم گیج میرفت .بعد از خوردن صبحانه ، دیدم حالم داره به هم میخوره ،

سریع خودمو رسوندم به دستشوئی .تا حالم کمی بهتر شد. رنگم پریده بود

واحساس ضعف میکردم .

 

 

تا بعد

 

.....

فرزین به من گفت که تو پادگان تو امتحان تیراتدازی اول شده وبهمین

دلیل برای ادامه خدمت منتقل شده به پادگان گارد شاهنشاهی که تو

تهرونه . انقدر خوشحال شدم که نمی تونستم باور کنم .پرسیدم یعنی

دیگه همین جا می مونی ، گفت ، بله ، بقیه خدمتمو تو تهرون هستم

پرسیدم ، پس میتونی بیای خونه ؟ گفت هنوز معلوم نیست فکر نکنم

شاید بتونم بعضی وقتها مرخصی بگیرم ، باید فردا برم پادگان خودمو

معرفی کنم تا ببینم در کدوم قسمت باید خدمت کنم .

همین قدر که فرزین اینجا بود برای من کافی بود . حالا دیگه فاصله ما

کیلومتر ها نبود .خیلی کمتر شده بود وقلب من پراز شادی وخوشبختی

شد.

فرزین گفت که بریم پیش بابوس ومادرت ، من باید حتما همین الان بابوسو

 ببینم و بخاطر اومدنش به عجب شیر وامید دادن به من دستشو به بوسم.

با هم رفتیم خونه بابوس .بابوسم از دیدن ما باهم چشماش پر شد وهردوی

مارو بغل کرد وبوسید . بعد به مادرم تلفن کرد که مرخصی بگیره وزود بیاد

خونه .

دوباره همه باهم بودیم . من وفرزین وبابوس ومادرم .اما جای پدرم خالی بود.

تاکی باید شادیهای من بدون پدرم باشه .

 

 

 

تا بعد

 

.......

روزها می گذشت بدون اتفاق خاصی ومن هر روز رو می شمردم تا

زودتر فردا بشه ودوره اموزشی فرزین بگذره . دوره اموزش تموم شد

اما من نمیدونستم که فرزین دقیقا کی میاد . پدر فرزین میگفت

بعداز دوره اموزشی سربازهارو تقسیم میکنند به نقاط مختلف ، شاید

هم همون جا تعدادی از اونهارو نگهدارن .معلوم نیست ، تا خدا چی

 بخواد.

صبح که از خواب بیدارشدم احساس عجیبی داشتم ، هم دلشوره وهم

خوشحالی ، نمیدونستم چرا ، شاید چون چشم انتظار بودم .ساعت ده

 صبح زنگ در زده شد ، من تو اشپزخونه مشغول اماده کردن ناهار بودم که

دیدم فرزین با لباس سربازی رو پله های اشپزخونه ایستاده ومنو داره نگاه

میکنه ،  خندیدم  ، اومد پائین ومن خودم انداختم تو بغلش وشروع کردم به

گریه کردن ، اما اشکهام اشکهای شادی بود.

مادر جون اومد پائین وگفت  خوب بسه دیگه باهم برید بالا ، بقیه کارهارو

خودم انجام میدم ، حتما دلتون خیلی برای هم تنگ شده .

با فرزین رفتم تو اطاق کوچک ولی پر از عشقمون ، با یک دنیا حرف برای

هم .

 

 

تا بعد