.....

روزها به دنبال هم میومدندوزندگی من جریان داشت .یکروز پدرم به من

گفت که اخر هفته دوسه روزی میخواد بره مسافرت.پرسیدم کجا؟ گفت

الموت.تعجب کردم ، پرسیدم چرا الموت ،گفت ، الموتو تا حالا ندیدم ، شنیدم

جاهای تاریخی ودیدنی زیاد داره آب وهواش هم خوبه .گفتم منم با شما

میتونم بیام ؟ گفت نه ، چون میخوام یک سری به مسعود بزنم .میدونی که

محل خدمتش الموته .بهتره تنها برم . توهم میتونی چند روزی خونه بابوست

 بمونی، تا من برگردم.

این اولین باری بود که پدرم بدون من مسافرت میرفت .من از مسافرتش

خوشحال شدم ، چون براش لازم بود در ضمن خودم هم با خیال راحت

خونه بابوسم میموندم ومیتونستم فرزینو راحتر ببینم .

پدرم رفت ومن هم رفتم پیش بابوسم . جریان مسافرت پدرمو به الموت

بهشون گفتم .نمیدونم چرا توچهره هر دوشون احساس نگرانی رو دیدم .

هرچی فکر کردم دلیلی براش پیدا نکردم ، در نتیجه سئوالی نکردم.

با اجازه مادرم فرزین اومد دنبالم ویک روز تمامو باهم بودیم .ناهار خوردیم

سینما رفتیم ، قدم زدیم واوقاتو خوبی روباهم داشتیم.عصر فرزین منو رسوند

خونه بابوس .بابوسم دعوتش کرد که بیاد تو ، اما فرزین تشکر کردوگفت که

در فرصت دیگه ای میاد .

من شاد وخندون خوشیهای اونروزم رو برای بابوس ومادرم تعریف کردم.

 

 

تابعد