......
بابوسم به مادرم گفت ، بهتره راحتش بذاریم تا کمی گریه کنه ، شاید اروم
بشه ، بعدا دوباره صحبت می کنیم واز اطاق اومدن بیرون.
با بیرون رفتنشو کم کم باور کردم که حرفهائی رو که شنیده بودم ، گویا واقعیت
داره وگریه ام شدید تر شد .نمیدونم چه مدت گریه ام طول کشید،
فقط متوجه شدم دیگه صورتم خیس نیست .
اشکی برام نموده بود که صورتمو تر کنه .
بابوسم دوباره برام چای اورد با کیک خوشمزه دست پخت خودشو که پنجشنبه ها
بخاطر من می پخت .من هیچ اشتهائی نداشتم ولی با اصرار ش خوردم .
به من گفت که لباس بپوشم بریم میدون 24 اسفند خرید کنیم تا حال من
بهتر بشه .
برای خرید وقدم زدن رفتیم ، مادرم گفت بهتره بریم سینما که من قبول نکردم
اونم دیگه اصراری نکرد .بعد از خرید برگشتیم .تمام طول مسیر رفت وبرگشتو
که من هنیشه با اشتیاق طی میکردم ، اون بعداز ظهر در سکوت وبهت من
طی شد، بدون اینکه برام جالب باشه .
تمام مدت به این جریان فکر میکردم واز خودم می پر سیدم که چطور ممکنه
من بتونم مسعودو بعنوان همسر بپذیرم . منی که هیچ نزدیکی از نظر فکری
حتی ارتباط کلامی با اون ندارم.
تکلیف من وفرزین چی میشه .
تا بعد |