......
مستاصل شده بودم ، فقط به بابوس ومادرم نگاه میکردم .
نه میتونستم حرفی بزنم ونه میدونستم چکار باید بکنم .
بابوسم بغلم کرد ومادرم هم کنارم نشست وبه من گفت نگران نباش ، من و
بابوست تمام تلاشمونو میکنیم شاید بتونیم پدرتو منصرف کنیم ، توهم
باید به ما کمک کنی.
گفتم : من نمیتونم ، وقتی پدرم خودش با من صحبت نکرده یعنی اجازه
ندارم در باره این موضوع با اون صحبت کنم ، یعنی اینکه تصمیمش جدیه
ومن هیچ مخالفتی نمی تونم بکنم .من پدرمو می شناسم ، از دست من
کاری بر نمیاد ، نمیتونم مخالف خواسته ا ش عمل کنم ومجبورم که هرچی میگه
بپذیرم .
مادرم گفت : این حرف تو درست نیست .این مسئله ای مثل کار کردن یا درس
خوندن نیست که تو مجبور به پذیرفتن نظر پدرت باشی .مسئله یک عمر
زندگی واینده توه و سکوت تو یعنی بدبختی تو ، مگر اینکه خودت تمایل به
ازدواج با مسعودو داشته باشی .
گفتم : شما خودتون بهتر میدونید که من اصلا از مسعود خوشم نمیاد .
حتی نمیتونم تصور اینو داشته باشم که همسرش بشم ، ولی چه کنم که
قدرت مخالفت با پدرمو ندارم .
من واقعا مدیون پدرم هستم .مدیون محبت هائی که به من کرد هم بعنوان پدر
وهم بعنوان مادر .
من چاره ای جز قبول ندارم .
تا بعد |