.....

با غمی به سنگینی یک کوه برگشتم خونه .تمام طول زندگیم بخاطر

نداشتم که چنین غمی رو ازخونه بابوسم باخودم بهمراه اورده باشم،

 حتی زمانیکه مادرم درخواست برگشت پدرم به خونه رو رد کرده بود ،

 انقدراحساس غم وبدبختی نمیکردم .

پدرم با مهربانی منو بغل کرد ومن خیلی سریع ازش جدا شدم وگفتم که

سردرد دارم ورفتم تو اطاقم .نمی تونستم پیش پدرم بمونم ، چون قدرت

 نگاه کردن به صورت وچشماشو نداشتم ، چون پراز خشم بودم .گرچه

نمیتونستم اونو کاملا مقصر بدونم، ولی خشمگین بودم .

پدرم با تفکر خاص خودش مسلما به این نتیجه رسیده بود که این بهترین

راه خوشبختی منه .ومن نمیتونستم دلیل قانع کننده ای برای رد نظرش

بیارم .چون درواقع هیچ ایراد خاصی نمیتونستم از مسعود بگیرم جز اینکه

دوستش نداشتم ، ودوست داشتن برای پدرم دیگه معنی ومفهومی نداشت.

اون دوست داشتنی از مادرم دریا فت نکرده بود ، واگر حس کرده بود زود اونو

از دست داده بود.وچیزی جز تنهائی براش نمونده بود.

تنها چیزی که الان برای پدرم مهم بود وارزش داشت بقای زندگی خانوادگی بود

وبه این نتیجه رسیده بود که مسعود میتونه یک زندگی راحت وباداومو برای من

درست کنه واین اطمینان خاطری بود براش نسبت به اینده من .

پس من باچه چیزی می تونستم مخالفت کنم ؟

 

 

تا بعد