......
ساعت پنج بعداز ظهر روز بعد ، همگی رفتیم به دیدن پدرم .وقتی زنگ درو زدم ،
قلبم داشت از حرکت می ایستاد .
پدرم درو که باز کرد ، من خودمو انداختم رو پاهاش خم شد ومنو بلند کرد .
من دستشو بوسیدم وفقط تونستم بگم ، منو به بخش وشروع کردم به
گریه کردن. بابوسم بغلم کرد و منوبرد تو اطاق وگفت ، دیگه گریه بسه .
نمی تونستم توصورت پدرم نگاه کنم ، سرمو انداخته بودم پائین .فرزین هم
رفت دست پدرمو بوسید . بعد از چند دقیقه به بهانه آوردن میوه از اطاق
خارج شدم ، احساس میکردم نمی تونم نفس بکشم .چقدر دلم برای خونه
وپدرم تنگ شده بود .چقدر پدرم پیرتر شده بود .
خونه نا مرتب بود . شروع کردم به تمیز کردن اشپزخونه ، مثل اینکه پدرم
اصلا براش تمیزی خونه دیگه مهم نبود . می تونستم حدس بزنم این چند روز
چقدربه پدرم سخت گذشته بود، بیش از اون چیزی که فکرشو میکردم .
نمی دونستم چرا این طور شد .واقعا نمیدونستم این وسط کی بیشتر مقصر بود.
اصلا این اتفاقات باید میفتاد یا نه ؟ هرچه بود سرنوشت رقم خورده بودونمی
تونستم به عقب برگردم .
با ظرف میوه برگشتم ، دیدم پدرم با پدر فرزین داره صحبت میکنه . در باره
مراسم ازدواج وجشن عروسی وزمانش حرف میزدند. صحبت هاشون کمی
طولانی شد ، سعی میکردند خیلی اروم صحبت کنند وما زیاد متوجه حرفهای
زده شده نشدیم .
بعداز تموم شدن حرفها ، پدر فرزین گفت ، اجازه مرخصی میدید. پدرم خواست
که شام بمونند، پدر فرزین گفت، فرصت زیاده ، ما تازه باهم فامیل شدیم ،
ساعتهای زیادی رو باهم خواهیم بود.....
تا بعد
|