.......

پائیز اومد وباز شدن مدرسه ها، خونه صبح ها خالی بود . من بودم و

مادر جون وخواهر کوچک فرزین .یادم رفته بود بگم که فرزین یک خواهر

کوچک داشت که هشت ماهه بود.

فرزین برگه اعزامشو گرفت ، چند ماهی تا رفتنش به سربازی مهلت

داشت وهنوز همون شرکت کار میکرد با حقوق کم.

روز اول مهر وقتی من ومادر شوهرم تنها موندیم ، من گفتم ، مادر جون

فکر کنم حالا دیگه مهمون بودن من تموم شده ، اجازه بدید کمکتون کنم .

مادر شوهرم گفت ، باشه ، کارهای اشپزخونه باتو ، شنیدم اشپزی

هم بلدی پس غذا رو هم تو به پز .خرید ونظافت رو خودم انجام میدم .

مادر شوهرم هر روز صبح بعد از ساعت هشت میرفت خرید ومن کارها

رو با شستن ظرفهای صبحانه شروع میکردم .

اشپزخونه تو زیر زمین خونه بود که از حیاط چند تا پله میخورد .

یک حوض کوچک گوشه اشپزخونه بود که شیر داشت .ظرفهارو کنار حوض

اشپزخونه می شستم وبعد داخل حوض اب میکشیدم .

میوه وسبزی وبقیه چیز های شستنی رو با شلنگی که به شیر وصل بود

می شستم . طرف دیگه اشپزخون یک سکوی بزرگ بود که زیرش خالی

بود ومایحتاج خونه رو اون زیر می گذاشتیم ، روی سکو که کاشی شده بود

محلی بود برای گذاشتن وسایل اشپزخونه.

مادر جون وقتی از خرید بر میگشت کلی چیز میاورد ، از گوشت گرفته تا

میوه وسبزی وبقیه مایحتاج ومن مدام درحال کار کردن بودم.

وقتی برنج ناهارو دم میکردم تقریبا کارم تموم میشد ، بعد کف اشپزخونه رو

می شستم ومیرفتم بالا که میشد نزدیک ساعت دوازده ظهر.

 

تا بعد