......
" یکساعتی اونجا باهم حرف زدیم که افسر فرزین اومد .به فرزین گفت ،
شنیدم که مادرت اومده دیدنت این همه راه وتواین سرما. فرزین گفت
نه قربان ، مادر بزرگ همسرمه . افسر گفت پس خیلی دوستت داره،
دیگه هوا تاریک شده وسخته که تنها برگرده ، امشبو برین تو اطاق من ،
من میرم پیش افسرهای دیگه ، فردارو بهت مرخصی میدم که با
مادر بزرگ مهربونت باشی ، پس فردا باید تو پادگان باشی.
فرزین احترام گذاشت وگفت چشم ، منم تشکر کردم.
اونشبو با فرزین تو اطاق افسر گذروندیم . بسته ای روکه با خودم از تهران
برده بودم بهش دادم .خیلی خوشحال شد .پیراشکی رو که دوست داشت
براش پخته بودم ، کیک وچیزهای دیگه هم برده بودم ، اصلا فکر نمیکردم
بهش مرخصی بدن برای همین تمام چیزهائی روکه برده بودم همراهم بود.
وهمه رو همونجا دادم به فرزین.
فردا صبح زود باهم رفتیم رضائیه . تمام مدت و باهم بودیم تو شهر گشتیم
وکنار دریاچه هم رفتیم وناهارو اونجا خوردیم .جای تو خالی خیلی به ما
خوش گذشت .شب روهم تو اطاقی که من گرفته بودم خوابیدم .
صبح زود فرزین رو رونه پادگان کردم که دیر نکنه . بعد خودم با اتوبوس
برگشتم .این کل ماجرا بود."
گفتم بابوس جون ، این شرح سفر بود .حال اصل مطلبو بگو ، از حال فرزین
وحرفهائی که باهم داشتید ، که بابوسم با خنده همه رو برام گفت .
دوباره خوشحالی رو تو دلم احساس کردم ودوباره محبتو تو چشم های
بابوسم دیدم که به من نگاه میکرد.
تا بعد
|