.......
روزها می گذشت بدون اتفاق خاصی ومن هر روز رو می شمردم تا
زودتر فردا بشه ودوره اموزشی فرزین بگذره . دوره اموزش تموم شد
اما من نمیدونستم که فرزین دقیقا کی میاد . پدر فرزین میگفت
بعداز دوره اموزشی سربازهارو تقسیم میکنند به نقاط مختلف ، شاید
هم همون جا تعدادی از اونهارو نگهدارن .معلوم نیست ، تا خدا چی
بخواد.
صبح که از خواب بیدارشدم احساس عجیبی داشتم ، هم دلشوره وهم
خوشحالی ، نمیدونستم چرا ، شاید چون چشم انتظار بودم .ساعت ده
صبح زنگ در زده شد ، من تو اشپزخونه مشغول اماده کردن ناهار بودم که
دیدم فرزین با لباس سربازی رو پله های اشپزخونه ایستاده ومنو داره نگاه
میکنه ، خندیدم ، اومد پائین ومن خودم انداختم تو بغلش وشروع کردم به
گریه کردن ، اما اشکهام اشکهای شادی بود.
مادر جون اومد پائین وگفت خوب بسه دیگه باهم برید بالا ، بقیه کارهارو
خودم انجام میدم ، حتما دلتون خیلی برای هم تنگ شده .
با فرزین رفتم تو اطاق کوچک ولی پر از عشقمون ، با یک دنیا حرف برای
هم .
تا بعد
|