......
فرزین رفت پادگان گارد شاهنشاهی .هر چند روز یکبار تلفن میکرد
به خونه بابوس واز حالش به اونا خبر میداد واز حال ما با خبر میشد ،
فقط چند دقیقه می تونست صحبت کنه ، چون میگفت همه تو صف
تلفن منتظر هستند.
دو دفعه تونستم باهاش صحبت کنم چون روز جمعه بود ومن خونه
بابوس بودم.یکماه بود که رفته بود ، به من گفت که مسئول آموزش
وسواد اموزی به سربازهای بی سواد شده ، چون نمراتش در دوره
اموزشی تو عجب شیر خیلی خوب بوده ، الان کلاس سواد اموزی
رو بهش دادن با سی تا سرباز.
اخر هفته بعد پنج شنبه صبح اومد خونه بابوس ، من اونجا بودم ، رفته بود
خونه لباسهاشو عوض کده بودواومده بود پیش ما.هنوز هم بابوسم
پنجشنبه ها میومد ومنو میاورد خونه خودشون .
فرزین گفت که بعد ار نگهبانی یک روز بهش مرخصی دادن ، کلا راضی
بود ومیگفت زیاد سخت نیست و درس دادن به سربازهارو دوست داره
وبه نگهبانی دادن هم عادت کرده .
یک روز صبح که از خواب بیدارشدم ، احساس کردم که حالم خوب نیست
سرم گیج میرفت .بعد از خوردن صبحانه ، دیدم حالم داره به هم میخوره ،
سریع خودمو رسوندم به دستشوئی .تا حالم کمی بهتر شد. رنگم پریده بود
واحساس ضعف میکردم .
تا بعد
|