.......

یکروز ونیم بودکه من تو اطاق انتظار بودم واز تولد بچه خبری نبود

ودردها میومد ومیرفت . دوباره شیفت دوست مادرم شد ، اومد

پیشم ومن با ناراحتی پرسیدم ، چه اتفاقی افتاده ، چرا بچه من

بدنیا نمیاد  ؟ گفت الان از دکتر خواستم که بیاد تورو ببینه ، نگران

نباش. دکتر اومد ومنو دید ودستوراتی داد . بعد داروئی رو به من

تزریق کردند که بعد از مدت کوتاهی دردهای من بیشتر وطولانی تر

شد ، من مدام دست بابوسم رو فشار میدادم واصلا متوجه نبودم که

چقدر دارم بابوسمو اذیت میکنم . دردها شدید تر شدند ومنو به اطاق

زایمان منتقل کردند .

نیمساعت بعد فرزند من به دنیا اومد . وقتی بلندش کردند وبمن نشون

دادند ، با اینکه خیلی خسته شده بودم وداشتم از حال میرفتم ،

صورت قشنگشو دیدم با دوتا چشم آبی درشت وموهای روشن .

گفتم  ، دختره یا پسر  که همون مامای مهربون به من گفت ، یک فرشته

خوشگله ، یک دختره که تا بحال من بچه ای به این قشنگی ندیده بودم

لبخندی زدم وگفتم  شما حتما بچه های زیبا تر از دختر من رو هم دیدید

واز شدت خستگی وبی حالی چشم هام بسته شد وبه خواب رفتم.

 

 

تا بعد