.......
تابستون با تمام خوشی هاش تموم شد .من هم بر گشتم خونه ، اما انگار خونه فرق کرده بود .پدرم بیشتر اخم کرده بود ونمی خندید ،با مادرم هم زیاد حرف نمیزد .نمیدونم
توی این چند ماهه چه خبر شده بود قبلا خیلی هم دیگرو دوست داشتن ،حرف می زدند می خندیدند ، مهمونی می دادیم ، مهمونی میرفتیم ،اما دیگه از این چیز های خوب خبری نبود .
گاهی وقت ها هم صداشون بلند می شد وسرهم داد می زدند .من خیلی می ترسیدم
ولی کاری نمی تونستم بکنم ،می رفتم تو اطاقم .یادم رفت بگم تو ی این خونه ، من برای خودم یک اطاق کوچیک داشتم تو طبقه دوم کنار اطاق پذیرائی ناهارخوری .
یک روز از نسرین ونسترن پرسیدم که مامان بابای اون ها هم زیاد دعوا می کنن .گفتن
گاهی وقت ها نه خیلی زیاد .پس چرا پدر ومادرم زیاد دعوا می کردن؟
هر چند که سعی می کردن جلوی من دعوا نکنند ، اما بعضی وقتها دیگه نمی تونستن کاریش کنند ومن می فهمیدم .
بابوسم هم که جواب منو نمی داد .آقاجونم هم چیزی بمن نمی گفت .
کلافه کلافه بودم بدون اینکه بدونم چه کار می تونم بکنم . روسی حرف زدن را هم گذاشته بودم کنار .از لجم با بابوسم هم فارسی حرف می زدم .
تا بعد
پالینای عزیز...
سلا م ، متن هات رو خوندم و قسمتی که بخاطر راست گوئی سیلی خوردی ، واقعآ منو متآثر کرد..خیلی ناراحت شدم...پدر و مادرت الآن چی کار میکنن..؟!
یه ضرب المثل معروف وبلاگی هست که میگه : ( به منم یه سر بزن ، خوشحال میشم..!!)
سلام.کشتی مارو.کاش می شد کتاب می کردی یه دفعه همشو می خوندیم.راستی بابوس یعنی چی؟....اپدیت کردی خبرم کن بدونم....تا بعد
سلام منتظر بقیه اش هستم
واقعا عالیه
منتظره بقیش هستم