.......

خیلی خوشحال شدم از اینکه فرزین انقدر بفکر زندگیه ومیخواد که

هر چه زودتر مستقل بشیم .شب موقع خواب خیلی دعا کردم واز

خدا خواستم هرچی به صلاح ما است همون بشه.

فرزین روز بعد رفت مصاحبه ، ظهر برگشت .پرسیدم چی شد ، گفت

تعدا متقاضی کار زیاد بود نمیدوم چی پیش میاد من که پارتی

خاصی ندارم ولی بنظرم بد نبود از من آدرس گرفتند وشماره تلفن که

 من تلفن خونه بابوسو دادم  تا خدا چی بخواد.

فرزین دوران خدمتش تموم شد ولی هنوز برگه پایان خدمتو نگرفته بود

یکی دو روز بود که تو خونه بود ومنتظر جواب استخدام به من گفت اگه

اینجا نشد جای دیگه میرم دنبال کار نگران نباش قول میدم زیاد خونه

نمونم ومن میخندیم ومیگفتم تازه دارم خوب نگات میکنم مخصوصا

وقتی با اقلیما بازی میکنی ولذت میبرم.

 بعد از ظهر فرزین گفت اقلیما رو ببریم بگردونیم من هم یک تلفن به

بابوس بزنم .با هم رفتیم بیرون واز باجه تلفن به خونه بابوسم تلفن

کرد . بعد گوشی رو دادبه من  که هم با مادرم حرف زدم هم با

 بابوسم وپرسیدم چه خبر، گفت به فرزین گفتم .بعد از قطع تلفن

از فرزین پرسیدم در باره استخدامت زنگ زده بودن ، گفت نه  پرسیدم

پس موضوع چیه ، گفت خیره اگه خدا بخواد فردا باید جائی برم

بعدا برات میگم .

روز بعد فرزین وقتی برگشت خونه دیدم خوشحاله پرسیدم حالا میگی

چه خبر شده گفت فقط عجله نکن وسئوال هم نکن ونگران هم نباش.

من هم که نمیدونستم موضوع چیه زیاد کنجکاو نشدم.

 

 

 

تا بعد

.........

روزها پشت سر هم میمومد ومیرفت واقلیما بزرگتر وبزرگتر میشد.

خیلی زود تونست بشینه وبعد هم دندون در آورد البته به این راحتی

 هم نبود هم من اذیت شدم وهم خودش چون بی قراری میکرد کمی

 هم تب کرد. مادر شوهرم براش دندونی درست کرد که پراز حبوبات مختلف

 پخته شده نرم بودوتعدای از فامیلهای نزدیک رو دعوت کرد وبه همسایه ها

 هم دادیم. اقلیما مدام دستشو طرف دهنش میبرد ، مادر شوهرم میگفت جای

 دندونش میخاره.

تازگیها هر چی بهش میدادیم سعی میکرد بخوره بابوسم به من گفت

 اگر پیازچه بهش بدم دهنشو ضد عفونی میکنه وهم پر از ویتامینه وکمک میکنه

 که زودتردندونش در بیاد وهمین طور هم شد .مادر شوهرم هر روز صبح که

 میرفت خرید پیازچه تازه هم برای اقلیما میخرید ومن هم میدادم دست

اقلیما تا بلاخره دندونش دراومد.

تمام سرگرمی ودنیای من شده بود اقلیما بخصوص برای بابوسم که به من

 میگفت وقتی که اقلیما  تو بغلمه یاد بچه گی تو میفتم چقدر  نتیجه من

دوست داشتنیه وچشم هاش پر از عشق ومحبت میشد. همیشه

لباس های اقلیما رو اطو میکرد وبه من میگفت حتما خودت هم این کارو بکن

تا ضد عفونی بشن.

چیزی به پایان دوران سربازی فرزین نمونده بودکه فرزین به من گفت

 فردا رو مرخصی گرفتم چون باید برم مصاحبه، پرسیدم مصاحبه چی ؟

 گفت برای یک کار فرم پر کردم وفردا روز مصاحبه ست اگه خدا بخواد

استخدام میشم گفتم تو که هنوز سربازیت تموم نشده،  گفت

 ده روز بیشتر نمونده  تا به من جواب رو بدن حتما برگه پایان خدمتم رو

 گرفتم نگران نباش.

 

 

تا بعد