.......

چند روز بعد، بعد از ظهر بودکه  زنگ درو زدند ومن با تعجب دیدم که

 یک وانت کنار در خونه ایستاد ه با بار وازمن  پرسید  که درست اومده

 من گفتم بله گفت براتون بار آوردم  پرسیدم کی فرستاده گفت پدرتون.

پدرم یک میز ناهارخوری با صندلیهاش که روکش مخمل قرمز داشت برام کادو

فرستاده بود.

حالا دیگه اطاق دوم ماهم تکمیل شد ، هم اطاق خواب داشتیم که وسایل

اقلیما رو هم انجا گذاشته بودیم چون اطاق عقبی بود وبزرگتر وهم اطاق

 پذیرائی با میز ناهاخوری وتلویزیون واز همه مهمتر پدرم راهم داشتیم.

پنجشنبه همون هفته به بابوسم زنگ زدم وگفتم این هفته من نمیام

 شما شام بیائید پیش ما وخودم هم رفتم پیش پدرم واونوهم دعوت

 کردم که قبول کرد.

شب  پنجشنبه اولین شبی بود که خانواده سه نفری ما تکمیل شد با

وجود پدرم ومادرم وبابوسم ،شام خوشمزه ای پخته بودم که میدونستم

 پدرم دوست داره .پدرم با فرزین صحبت میکرد اوائل کمی رسمی

 ولی بعد مهربانتر شد .اقلیما رو بغل میکرد ومیگفت قشنگیش که به

مامانش رفته حتما هوشش هم به پدرش که همه خندیدیم. ساعات

خیلی خوبی رو گذروندیم بدون هیچ کدورتی .

ومن پراز شادی وخوشبختی شدم .

 

 

پایان فصل دوم.

 

تا بعد

 

......

تو بغل پدرم گریه میکردم ومدام میگفتم منو ببخش . پدرم با مهربونی

منو نوازش کرد وگفت ، خیلی وقته که تورو بخشیدم ، فقط میخواستم

زمانی که مستقل شدی وتو خونه خودت بودی ببینمت ، دوست نداشتم

تورو توی اون شرایط تو خونه پدر شوهرت ببینم ، میدونم که خیلی با تو

 مهربون بودند ولی من هم برای تو آرزوهائی داشتم .حالا خوشحالم که

از زندگیت راضی هستی ومستقل شدی.

اقلیما تو بغل پدرم بود وپدرم نگاش میکرد ومیبوسیدش.

چقدر پدرم پیر شده بود ، چقدر خونه تاریک ودلتنگ بود ، حس کردم که

چقدر سخت بود تنها زندگی کردن پدرم ومن تمام اینهارو با یک نگاه فهمیدم و

دلم پر از درد وغم شد. یک دفعه فهمیدم که چقدر اشتباه کردم ، باید

خیلی زودتر با تمام مخالفتهای پدرم میومدم واونو میدیدم .

یکساعت پیش پدرم بودم ..در باره فرزین ازم پرسید. کارش ، در آمدش و

رفتارش با من واقلیما.گفتم راضیم.

خواستم خونه رو کمی مرتب کنم که پدرم نگذاشت .به من گفت برگرد

حونه حتما تا حالا فرزین اومده نباید زیاد منتظرش بذاری، پرسیدم میتونم

بازم بیام ، با فرزین بیام پیشتون، خندید وگفت ، من میام خونه تون ، نگران نباش

حتما میام .بدون در این خونه همشه بازه .من دیگه بابا بزرگ شدم

وبعد یک گردن بند انداخت گردن اقلیما .

به خونه رسیدم نا باورانه با چشمهائی پراز اشک شادی.

 

 

تا بعد