........
مادر شوهرم میخواست بره برای بچه خرید کنه که من نگذاشتم
وگفتم همه چیز سالمه و چیزی به غیر از جعبه اسباب بازی ها خراب
نشده.
بابوس ومادرم چند روز بعد لباسهائی روکه کثیف شده بود وکاریش
نمیشد کرد برام خریدند وچندتا اسباب بازی جدید هم گرفتند ومن بدون
اینکه مادر جون متوجه بشه گذاشتم تو وسائل بچه که کم وکسری نباشه
تا تولد بچه.
من داشتم بزدوی مادر میشدم در صورتی که مدتها بود از پدرم بی خبر بودم
چقدر آرزو داشتم پدرم اولین کسی باشه که بچه منو بغل کنه
وشادی رو تو صورتش ببینم . مثل اینکه آرزوی محالی بود.هیچوقت این آرزوی
من بر آورده نمیشد. هیچوقت نمی تونستم هم پدرم وهم مادرم رو کنار هم
داشته باشم. زمانی که پدرمو داشتم از مادرم دور بودم وحالا که با بابوس
ومادرم بودند پدرمو نداشتم. میدونستم که پدرم از بارداری من با خبره
چون بابوسم گفته بود که مادرم تلفنی به پدرم چند ماه قبل خبر داده
ولی پدرم سکوت کرده بود وچیزی به مادرم نگفته بود.تا کی این سکوت
وندیدن پدرم ادامه پیدا میکرد.
آیا روزی میشد که من دوباره خودمو تو بغل پدرم به بینم .
تا بعد
سلام دوست عزیزم.وبلاگ قشنگی دارین.اگه به ما هم سر بزنین خوشحال می شم.راستی نظرتون راجع به تبادل لینک چیه؟
سلام
ممنونم. از فراز و نشیبهای ملایمش خوشم میاد.
دیگه این شد باورم که همه خوشی ها را نمیشه با هم داشت . بالاخره یه جای خونه دل باید که خراب بشه . . .
پالینا بابا من که دق کردم چرا اینقده کم کم می نویسی آخه؟
نمی شه حالا یه خورده بیشترش کنی؟
این باباش هم عجب آدم یک دنده ای بوده ها؟ ولی خوب می دونم دلش طاقت نمی یاره واسه دیدن بچه میاد! مگه نه؟؟؟؟؟؟؟؟
salaam
dige neminivisi?
man taze omadam
hamashono khondam az avval
vali engar dige neminivisi
نمیاین؟؟؟